کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شرر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
شرار
واژگان مترادف و متضاد
اخگر، جرقه، شراره، شرر، لهب، لهیب
-
شراره
واژگان مترادف و متضاد
آبژ، اخگر، جرقه، شرار، شرر، شعله، لهیب
-
لهیب
واژگان مترادف و متضاد
زبانه، شراره، شرار، شرر، شعله، لهب
-
اخگر
واژگان مترادف و متضاد
آتش، بارقه، جرقه، شراره، شرار، شرر
-
جرقه
واژگان مترادف و متضاد
اخگر، بارقه، برق، شراره، شرار، شرر، شعله
-
شعله
واژگان مترادف و متضاد
بارقه، جرقه، زبانه، سعیر، شراره، شرر، لهب، لهیب، وراغ
-
شهاب
واژگان مترادف و متضاد
۱. شخانه ۲. اخگر، شرر، شعله، ۳. ستاره
-
نایره
واژگان مترادف و متضاد
۱. آتش، حرارت، شرار، شرر، شعله، لهیب ۲. دشمنی
-
شررة
لغتنامه دهخدا
شررة. [ ش َ رَ رَ ] (ع اِ) یکی شَرَر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). واحد شرر؛ یعنی یک پاره آتش . (ناظم الاطباء). یکپاره آتش که بجهد. (آنندراج ). جذوه ٔ آتش .
-
بارقه
واژگان مترادف و متضاد
۱. اخگر، جرقه، شرر، شعله، وراغ ۲. تلالو، پرتو، نور ≠ خاکستر
-
آتش
واژگان مترادف و متضاد
۱. آذر، اخگر، شرار، شرر، شعله، نار ۲. جهنم، دوزخ، هاویه ≠ آب ۳. بهشت
-
جرقه
لغتنامه دهخدا
جرقه . [ ج ِ رِق ْ ق َ ] (اِ) خدرک . شرر. شراره . ابیز. استاره . ستاره . (یادداشت مؤلف ).
-
جرد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] jard تخت پادشاهی: ◻︎ ز زرّ پخته یکی جرد ساختند او را / چو کوهِ آتش و گوهر بر او بهجای شرر (فرخی: ۷۰).
-
شررآمیز
لغتنامه دهخدا
شررآمیز. [ ش َ رَرْ ] (مف مرکب ) آمیخته به شرر. پرشراره : نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست .صائب (از آنندراج ).
-
اشکننده
لغتنامه دهخدا
اشکننده . [ اِ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) شکننده . کاسر : هر ستونی اشکننده ٔ آن دگراُستن آب اشکننده ٔ هر شرر. مولوی .و رجوع به شکننده شود.