کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شرارهزنی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
flareup
شرارهزنی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] افزایش ناگهانی شدت یا آهنگ گسترش حریق در سرتاسر یا بخشی از آن
-
واژههای مشابه
-
شراره
فرهنگ نامها
(تلفظ: šarāre) (عربی) شرار ، پارهای از آتش که به هوای پرد ، جرقه ، اخگر ؛ (به مجاز) درخشش ، روشنی.
-
شراره
واژگان مترادف و متضاد
آبژ، اخگر، جرقه، شرار، شرر، شعله، لهیب
-
flare 5
شراره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[نجوم] پدیدۀ فوران و انفجار ماده در فامسپهر یا تاج خورشید یا هر ستارۀ دیگر که موجب آزاد شدن انرژی زیاد و سیلی از ذرات باردار پرانرژی میشود
-
شراره
فرهنگ فارسی معین
(شَ رَ یا رِ) [ ع . شرارة ] (اِ.) واحد شرار، جرقه .
-
شراره
لغتنامه دهخدا
شراره . [ ش َ رَ / رِ ] (ع اِ) جرقّه . (یادداشت مؤلف ). خدره . (نصاب الصبیان ). نیم سوخته . (دهار). آتشپاره و جرقه ٔ آتش . (ناظم الاطباء) : سر نوک نیزه ستاره ببردسر تیغ تاب از شراره ببرد. فردوسی .از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در ...
-
شرارة
لغتنامه دهخدا
شرارة. [ ش َ رَ ] (ع اِ) یکی شرار. (منتهی الارب ). پاره ٔ آتش که برجهد. (منتهی الارب ).آتشپاره ٔ واحد که بجهد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
-
شرارة
لغتنامه دهخدا
شرارة. [ ش َ رَ ] (ع مص ) بد شدن . (منتهی الارب ) (دهار). متصف شدن به شر. (از اقرب الموارد).
-
شرارة
دیکشنری عربی به فارسی
ژابيژ , اخگر , جرقه , بارقه , جرقه زدن
-
شراره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: شرارَة] šarāre ریزۀ آتش که به هوا میپرد؛ جرقه.
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زَ ] (حامص ) زن بودن . انوثیت . (فرهنگ فارسی معین ). || ازدواج . (ناظم الاطباء). || منسوب به زن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حالت نسوانیت و چگونگی آن . (ناظم الاطباء) : به صبرم کرد باید رهنمونی زنی شد بازنان کردن زبونی . نظامی .- به زنی آوردن...
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زَ نی ی ] (ع اِ) (از «زن ء») خیک خرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زَ نی ی ] (ع ص ) (از «زن و») وعاء زنی ؛ خنور تنک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تنک و کم وسعت . (ناظم الاطباء).
-
زنی
لغتنامه دهخدا
زنی . [ زِ ] (از ع ، اِمص ) زناء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین ). زنا کردن . (تاج المصادر بیهقی ). پلیدکاری کردن . (دهار) (ترجمان القرآن ). مماله ٔ زنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نشنود زو نفاق پند دروغ نخورد زو فسا...