کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شبان هنگام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
شباهنگام
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، قید) [قدیمی] šabāhengām هنگام شب؛ وقت شب؛ شبانگاه؛ شبانهنگام.
-
شباهنگام
لغتنامه دهخدا
شباهنگام . [ ش َ هََ / هَِ ](اِ مرکب ، ق مرکب ) شبان هنگام . وقت شب . عشاء. (مقدمه ٔ التفهیم ص قسط). در شب . هنگام و وقت شب . (ناظم الاطباء) : شباهنگام نو پدید آید به اول ماه . (التفهیم ). پدید آیند به مغرب شباهنگام . (التفهیم ).شباهنگام کآهوی ختن کر...
-
چراننده
لغتنامه دهخدا
چراننده . [ چ َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) شبان . چوپان . راعی . (منتهی الارب ). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد : چماننده ٔ چرمه هنگام گردچراننده ٔ کرکس اندر نبرد. فردوسی .سپه دشمن او را رمه ای دان که د...
-
غوشاد
لغتنامه دهخدا
غوشاد. (اِ) جایگاه گاوان و گوسفندان . (فرهنگ اسدی ) (از صحاح الفرس ). جای خوابیدن گاوان و گوسفندان . (برهان قاطع). چاردیوار را گویند که شب هنگام گاوان و گوسفندان و شتران و امثال آن در آنجا باشند. (فرهنگ جهانگیری ). غوشا. آغل . شبگاه . شب غازه . زاغه ...
-
رهنمونی کردن
لغتنامه دهخدا
رهنمونی کردن . [ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ مو ک َ دَ ] (مص مرکب ) رهنمایی کردن . راهنمایی کردن . ارشاد. هدایت . (یادداشت مؤلف ) : به آن کس ترا رهنمونی کنیم به هنگام یاری فزونی کنیم . فردوسی .به داد و به بخشش فزونی کندجهان را بدین رهنمونی کند. فردوسی .بدین ...
-
فوز
لغتنامه دهخدا
فوز. (اِ) اطراف و پیرامون دهان را گویند از جانب بیرون ، خواه از انسان و خواه حیوان دیگر باشد. گرداگرد دهن . پوز. (فرهنگ فارسی معین ). فوزه . پتفوز. || هجوم و غلبه را نیز گویند. (برهان ) : به مرو شاهجان باشی تو آنگه که اینجا لشکر سرماکند فوز. سوزنی .د...
-
هبهبی
لغتنامه دهخدا
هبهبی . [ هََ هََ بی ی ] (ع ص ) مرد نیکو سرودگوی مر شتران را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). آن کس که برای شتران هنگام راه رفتن آواز نیکو خواند تا بشتاب و نشاط روند. || نیکوخدمت مطلقاً. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (ل...
-
شبانگاه
لغتنامه دهخدا
شبانگاه . [ ش َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) وقت و هنگام شب . (از فرهنگ نظام ). درآمدن شب . (برهان قاطع). شب هنگام . (آنندراج ). وقت شب . (انجمن آرا). هنگام شب . (ناظم الاطباء).وقت درآمدن شب . (بهار عجم ) (از رشیدی ) : دو صد منده سبوی آب کش به روزشبانگاه له...
-
غرغرة
لغتنامه دهخدا
غرغرة. [ غ َ غ َ رَ ] (ع مص ) به نیزه زدن در حلق . || آواز برآوردن گوشت وقت بریان کردن . (منتهی الارب ). || آب در گلو گردانیدن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) . ج ،غَراغِر، الغرغرة بالغراغر الباردة و الحارة. (دزی ). فارسیان تفریس کرده غراره گویند. (غ...
-
دیزه
لغتنامه دهخدا
دیزه . [ زَ / زِ ] (ص ، اِ) رنگ و لون سیاه . (برهان ). || رنگی میان دو رنگ . رنگی غیرخالص . معرب آن دیزج است . (فیروز آبادی ). رنگ شبرنگ .(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || اسب و استر و خری را نیز گویند که از کاکل تا دمش خط سیاه کشیده شده باشد. (برهان...
-
پدرام
لغتنامه دهخدا
پدرام . [ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). دلگشای . خوش : خسرو محمد که عالم پیراز عدل او تازه گشت و پدرام . فرخی .مجلس بساز ای بهار پدرام واندر فکن می بیک منی ...
-
آگاه
لغتنامه دهخدا
آگاه . (ص ) آگه . مطلع. باخبر. مخبر. خبردار. مستحضر.- آگاه بودن ؛ خبر داشتن . آگاهی داشتن : ز کوه سپند و ز پیل ژیان گمانم که آگاه بد پهلوان . فردوسی .گرازان گرازان نه آگاه از این که بیژن نهاده ست بر بور زین . فردوسی .بجائی که لشکرگه شاه بودکه گستهم ...
-
گرگ
لغتنامه دهخدا
گرگ . [ گ ُ ] (اِ) پارسی باستان ورکانا ، اوستایی وهرکه (گرگ )، پهلوی گورگ ، هندی باستان ورکه (گرگ )، ارمنی گل ، کاشانی ور، ورگ ، ورگ ، مازندرانی وُرگ ، کردی ورگ ، افغانی لوگ ، اُسّتی برق یا بیرق ، بیرنق ، بلوچی گورگ ، گورک ، یودغاورگ ، یغنابی ارک جان...
-
زیبیدن
لغتنامه دهخدا
زیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن . (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن . (...
-
نیمروز
لغتنامه دهخدا
نیمروز. (اِ مرکب ) نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره ٔ نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال . (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار. گرمگاه . ظهیره . پیشین . (یادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ که تا نیمروزکه بالا کشد هور گیتی فروز. فرد...