کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاهنشین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
نشین
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ نشستن) nešin ۱. = نشستن۲. نشسته در جایی؛ ساکن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلنشین، بالانشین، کرایهنشین.۳. (زیستشناسی) [عامیانه] پوست و گوشت درون مقعد؛ سوراخ مقعد؛ ته.
-
نشین
دیکشنری فارسی به عربی
شرج
-
شاه نشین بالا
لغتنامه دهخدا
شاه نشین بالا. [ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد. دارای 67 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات .ذرت و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
شاه نشین پایین
لغتنامه دهخدا
شاه نشین پایین . [ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد. دارای 124 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات ،ذرت و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
شاه
واژگان مترادف و متضاد
امپراطور، امیر، پادشاه، حاکم، خدیو، سلطان، شاهنشاه، شهریار، ملک، والی ≠ رعیت
-
شاه
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.)1 - سلطان ، فرمانروا. 2 - هر چیز مهم و بزرگ . ؛ ~رخ زدن کنایه از: الف - فرصت را غنیمت شمردن . ب - غلبه یافتن . ؛با ~پالوده نخوردن کنایه از: خود را برتر از دیگران پنداشتن .
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکم...
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِخ ) (چشمه ٔ...) مزرعه ای است از ناحیه ٔ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِخ ) دهی است از دیههای لاریجان . (سفرنامه ٔ رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخره ٔ آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت . (جامع التواریخ رشیدی ).
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (ع اِ) شاة و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاة جمع آن است . (برهان قاطع). رجوع به شاة شود.
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (ع ص ) رجل شاه ُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است ، یعنی مرد تیز بینایی . (از منتهی الارب ).
-
شاة
لغتنامه دهخدا
شاة. (ع اِ) الَ ... وسیله ای که بدان از نخل خرما بالا روند. (از ذیل اقرب الموارد).
-
شاة
لغتنامه دهخدا
شاة. (ع اِ) گوسپند نر و ماده . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، شاه ، شیاه ، شِواه ، اشاوِه ، شَوی ْ، شیه ،و شیِّه و این سه قسم اخیر اسم جمعند. (اقرب الموارد). || و اصل شاة، شاهة است چه تصغیر آن شُوَیهَة و جمع شیاة آمده است . هاء برا...
-
شاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: šāh] šāh ۱. کسی که بر کشوری پادشاهی میکند؛ پادشاه؛ سلطان؛ شهریار؛ صاحب تاجوتخت؛ تاجور.۲. بهترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاهبیت.۳. مهمترین؛ اصلی؛ بزرگترین (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شاهراه، شاهپر، شاهتیر.۴. (ورزش) در شطرنج، مهمتری...
-
شاه
دیکشنری فارسی به عربی
ملک