کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاهشکلات پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
bitter chocolate, unsweetened chocolate
شکلات تلخ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] ← شکلات شیرینیپزی
-
dark chocolate,black chocolate
شکلات تیره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] ← شکلات تلخشیرین
-
hot chocolate, hot cocoa, just cocoa
شکلات داغ
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] نوعی نوشیدنی حاوی مقدار نسبتاً زیادی شکلات و آب داغ یا شیر که حتماً باید گرم مصرف شود متـ . شکلات نوشیدنی drinking chocolate
-
white chocolate
شکلات سفید
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] فراوردهای با طعم شکلات که با کرۀ کاکائوی سفیدشده (bleached) و شکر سفید تهیه میشود
-
milk chocolate
شکلات شیری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] نوعی فراوردۀ غذایی که با آمیختن شیرخشک با شکر و شکلات و کرۀ کاکائو تهیه میشود
-
drinking chocolate
شکلات نوشیدنی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] ← شکلات داغ
-
chocolate bar
شمش شکلات
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] فراوردهای مکعبمستطیل که ممکن است حاوی ترکیبات افزوده یا پرکنندههایی مانند دانههای آجیل یا تافی یا بیسکویت یا میوۀ خشک باشد
-
streusel1, chocolate vermicelli, chocolate strands
رشتهشکلات
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] یکی از فراوردههای شکلاتی که با عبور دادن خمیر شکلات از صفحات مشبک به دست میآید
-
شاه
واژگان مترادف و متضاد
امپراطور، امیر، پادشاه، حاکم، خدیو، سلطان، شاهنشاه، شهریار، ملک، والی ≠ رعیت
-
شاه
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.)1 - سلطان ، فرمانروا. 2 - هر چیز مهم و بزرگ . ؛ ~رخ زدن کنایه از: الف - فرصت را غنیمت شمردن . ب - غلبه یافتن . ؛با ~پالوده نخوردن کنایه از: خود را برتر از دیگران پنداشتن .
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی ). پادشاه . (صحاح الفرس ).پادشاه را گویند. (معیار جمالی ) (از مؤید الفضلاء).آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان . ملک . صاحب تاج . شه . خدیو. شهریار. خدیش . خسرو. میر. امیر. شاهنشاه . حکم...
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِخ ) (چشمه ٔ...) مزرعه ای است از ناحیه ٔ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (اِخ ) دهی است از دیههای لاریجان . (سفرنامه ٔ رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخره ٔ آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت . (جامع التواریخ رشیدی ).
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (ع اِ) شاة و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاة جمع آن است . (برهان قاطع). رجوع به شاة شود.
-
شاه
لغتنامه دهخدا
شاه . (ع ص ) رجل شاه ُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است ، یعنی مرد تیز بینایی . (از منتهی الارب ).