کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاهده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
شاهده
/šāhede/
معنی
= شاهد: ◻︎ رفت آن عجوز پر دغل، رفت آن زمستان و وَحَل / آمد بهار و زاد از او صد شاهد و صد شاهده (مولوی۲: ۱۲۰۲).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
شاهده
فرهنگ نامها
(تلفظ: šāhede) منسوب به شاهد به معنی زیبارو ؛ (به مجاز) محبوب و معشوق .
-
شاهده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: شاهدَة، مؤنثِ شاهد، جمع: شواهد] [قدیمی] šāhede = شاهد: ◻︎ رفت آن عجوز پر دغل، رفت آن زمستان و وَحَل / آمد بهار و زاد از او صد شاهد و صد شاهده (مولوی۲: ۱۲۰۲).
-
واژههای مشابه
-
شاهدة
لغتنامه دهخدا
شاهدة. [ هَِ دَ ] (ع ص ، اِ) مؤنث شاهد. ج ، شاهدات و شواهد. رجوع به شاهد شود. || زمین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، شاهدات و شواهد. (اقرب الموارد).
-
واژههای همآوا
-
شاه ده
لغتنامه دهخدا
شاه ده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه . دارای 287 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و مالداری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
شاه ده
لغتنامه دهخدا
شاه ده . [ دِه ْ ] (اِخ ) نام دیهی است از دیههای سدن رستاق از روستاهای مازندران . (سفرنامه ٔرابینو ص 126 بخش انگلیسی و ص 168 ترجمه ٔ فارسی ).
-
جستوجو در متن
-
شواهد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ شاهدَة] šavāhed = شاهده
-
شاهدات
لغتنامه دهخدا
شاهدات . [ هَِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شاهدة. رجوع به شاهدة شود.
-
بسر
لهجه و گویش تهرانی
شخصاً:خدا () شاهده
-
شواهد
لغتنامه دهخدا
شواهد. [ ش َ هَِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شاهد. (اقرب الموارد). گواهان . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || ج ِ شاهدة. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به شاهد و شاهدة شود. || (اصطلاح صوفیه ) در اصطلاح صوفیه ، هرچه دل حاضر آن است شاهد آن است و آن حاضر مشهود اوست و ش...
-
حازم
لغتنامه دهخدا
حازم . [ زِ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن محمد بن خلف ابن حازم الانصاری القرطاجنی النحوی . مکنی به ابی الحسن و ملقب به هنی ٔ الدین . او شیخ بلاغت و ادب و در نظم و نثر و نحو و لغت و عروض و علم بیان اوحد زمان و فرید عصر خود بود و از جماعت کثیری که تقریباً...
-
شهید
لغتنامه دهخدا
شهید. [ ش َ ] (ع ص ، اِ) کشته در راه خدا. (ترجمان البلاغه ) (دهار) (مهذب الاسماء). کشته شده در راه خدا. آنکه به شهادت دست یافته بود در راه خدا. کشته شده بی قصاص و دیت . (یادداشت مؤلف ). کشته شده در راه خدای بدان جهت که ملائک رحمت او را حاضر شوند یا ...
-
لیلی
لغتنامه دهخدا
لیلی . [ ل َ لا ](اِخ ) بنت سعد القضاعیة. کان یهواها صخر الهذلی (و یکنی ام الحکیم ) فکانا یتواصلان برهة من دهرهما. ثم تزوجت و رحل بها زوجها الی قومه فقال فی ذلک ابوصخر:ألم ّ خیال طارق متأوب لام حکیم بعدما نمت موصب و قد دنت الجوزاء و هی کأنهاو مرزم...