کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاعی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
شاعی
/šā'i/
معنی
۱. شیعی؛ شیعه: ◻︎ زآب خرد گر خبرستی تو را / میل تو زی مذهب شاعیستی (ناصرخسرو: ۲۴۹).
۲. تابع.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
شاعی
فرهنگ فارسی معین
(اِفا.) 1 - پیرو، طرفدار. 2 - شیعه ، شیعی .
-
شاعی
لغتنامه دهخدا
شاعی . (ع ص ، اِ) شیعی . شیعه : و آنگاه کشتن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام اندر عاشورابه اتفاق افتاد تا ماتم شد شاعیان را. (التفیهم ).یار تو خیر و خرمی چون یار شاعی فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه . منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 102)...
-
شاعی
لغتنامه دهخدا
شاعی . (ع ص ) بعید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || حصه ٔ مشترک . (منتهی الارب ). الشائع من الانصباء. (اقرب الموارد).
-
شاعی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] šā'i ۱. شیعی؛ شیعه: ◻︎ زآب خرد گر خبرستی تو را / میل تو زی مذهب شاعیستی (ناصرخسرو: ۲۴۹).۲. تابع.
-
جستوجو در متن
-
طرفدار، طرفدار
واژگان مترادف و متضاد
پیرو، تابع، حامی، طرفگیر، دوستدار، شاعی، هواخواه، هوادار، یار ≠ مخالف
-
شاعیة
لغتنامه دهخدا
شاعیة. [ ی َ / ی ْ ی َ ] (ع ص ) مؤنث شاعی . ج ، شواع . (اقرب الموارد). «و جأت الخیل شواعی و شوائع»؛ ای متفرقه . (اقرب الموارد). جأت الخیل شواعی ؛ آمدند اسبان متفرق . (منتهی الارب ).
-
شواعی
لغتنامه دهخدا
شواعی . [ ش َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شاعی . (ناظم الاطباء): جأت الخیل شواعی و شوائع؛ آمدند اسبان متفرق . (از نشوءاللغة ص 16). و رجوع به شوائع شود.
-
شفعوی
لغتنامه دهخدا
شفعوی . [ ش َ ع َ وی ی ] (ص نسبی ، اِ) شافعی ، منسوب به شافعی . پیرو مذهب امام شافعی . (یادداشت مؤلف ) : و شافعی لم اَر من تعرض لجواز شفعوی قیاساً علی موسوی و ان کان بعض الفقهاء استعمله و هو حسن الملبس . (سیوطی ). وجه دوم آن است که گفت : «الذین آمنو...
-
مأذون
لغتنامه دهخدا
مأذون . [ م َءْ ] (ع ص ) اجازت و دستوری داده شده کسی را در چیزی . (منتهی الارب ). دستوری داده شده و مباح و رخصت داده شده . (ناظم الاطباء). اذن داده شده . اجازت داده شده . (آنندراج ). دستوری یافته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به نفخ صور شود مطرب ف...
-
حصة
لغتنامه دهخدا
حصة. [ ح ِص ْ ص َ ] (ع اِ) بهر. بخش . نصیب . سهم . حظ. قسمت . قسم . بهره . نیاوه . (مهذب الاسماء). بخشش . رسد. رصد. (لغت شوشتری ). تیر. پرگاله . لخت : داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی .حصه ای زین دل آب...