کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاد باش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شاد باش
لغتنامه دهخدا
شاد باش . (اِ مرکب ) نام روز بیست و ششم است از ماههای ملکی . (فرهنگ جهانگیری ). || (صوت مرکب ) کلامی است که در مقام تحسین گویند و شاباش مخفف آن است . (آنندراج ). || (فعل امر) کلمه ٔ تحسین یعنی خوش باش و خرم زی .(ناظم الاطباء). شاد زی ! تبریک و تهنیت ...
-
واژههای مشابه
-
گندم شاد
لغتنامه دهخدا
گندم شاد. [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد که در 47 هزارگزی شمال طیبات و یکهزارگزی جنوب اتومبیل رو طیبات به شهرنو واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 722 تن است . آب آن از قنات تأمین می شود. محصو...
-
کوه شاد
لغتنامه دهخدا
کوه شاد. (اِخ ) دهی از دهستان احمدی که در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع است و 1373 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
پریشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: pari šād) زیبا روی شاد و خرم .
-
خرمشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: xorram šād) شادان ، بسیار شاد .
-
مهینشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: mahin šād) (مَه = ماه + ین (پسوند نسبت) + شاد) (به مجاز) زیبا روی شادمان ، زیبای شاد .
-
نیکشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: nik šād) نیکوی شاد ، شخص صالح ، خوب و نیکوی شادمان ، آنکه نیکو و خوشحال و شادمان است.
-
ملکشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: malak šād) (عربی ـ فارسی) زیباروی شاد ، فرشته روی شادمان ؛ شاداب و زیبا .
-
روان شاد
لغتنامه دهخدا
روان شاد. [ رَ ] (ص مرکب ) شادروان : او روان شاد است تا فرزند اوست صورت عدل و روان مملکت . خاقانی .رجوع به شادروان شود.
-
شاد باد
لغتنامه دهخدا
شاد باد. (اِ مرکب ) نام پرده ای است از موسیقی . (فرهنگ جهانگیری ) : دو خانه نوای چکاوک زنیم یکی شاد باد و دگر نوش باد.حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).
-
شاد جرده
لغتنامه دهخدا
شاد جرده . [ ج ِ دَ / دِ ] (اِخ ) از ضیعتها و دیه های رستاق خوی . (تاریخ قم چ سید جلال الدین طهرانی ص 118).
-
شاد داشتن
لغتنامه دهخدا
شاد داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) خوشحال و مسرور داشتن : یکایک نژادت مرا یاد دارز گفتار خوبت مرا شاد دار. فردوسی .که درویش را شاد دارم بگنج نیارم دل پارسا را برنج . فردوسی .بدو گفت رستم که جان شاد داربدانش روان و تن آباد دار. فردوسی .... دل شاددار و چون...
-
شاد زی
لغتنامه دهخدا
شاد زی . (فعل امر) امر بشاد زیستن . رجوع به زیستن و شاد زیستن شود.
-
شاد زیستن
لغتنامه دهخدا
شاد زیستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) شاد و خرم زندگی کردن . فعل امر از این مصدر را بصورت کلمه ٔ دعا و تهنیت و آفرین بکار برده اند، مانند: شاد زی ! شاد زیید! بزی شاد! همیشه بزی شاد! شاد زید! رجوع به فهرست ولف شود : شاد زی با سیاه چشمان شادکه جهان نیست جز فس...