کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مهینشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: mahin šād) (مَه = ماه + ین (پسوند نسبت) + شاد) (به مجاز) زیبا روی شادمان ، زیبای شاد .
-
نیکشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: nik šād) نیکوی شاد ، شخص صالح ، خوب و نیکوی شادمان ، آنکه نیکو و خوشحال و شادمان است.
-
ملکشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: malak šād) (عربی ـ فارسی) زیباروی شاد ، فرشته روی شادمان ؛ شاداب و زیبا .
-
روان شاد
لغتنامه دهخدا
روان شاد. [ رَ ] (ص مرکب ) شادروان : او روان شاد است تا فرزند اوست صورت عدل و روان مملکت . خاقانی .رجوع به شادروان شود.
-
شاد باد
لغتنامه دهخدا
شاد باد. (اِ مرکب ) نام پرده ای است از موسیقی . (فرهنگ جهانگیری ) : دو خانه نوای چکاوک زنیم یکی شاد باد و دگر نوش باد.حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).
-
شاد باش
لغتنامه دهخدا
شاد باش . (اِ مرکب ) نام روز بیست و ششم است از ماههای ملکی . (فرهنگ جهانگیری ). || (صوت مرکب ) کلامی است که در مقام تحسین گویند و شاباش مخفف آن است . (آنندراج ). || (فعل امر) کلمه ٔ تحسین یعنی خوش باش و خرم زی .(ناظم الاطباء). شاد زی ! تبریک و تهنیت ...
-
شاد جرده
لغتنامه دهخدا
شاد جرده . [ ج ِ دَ / دِ ] (اِخ ) از ضیعتها و دیه های رستاق خوی . (تاریخ قم چ سید جلال الدین طهرانی ص 118).
-
شاد داشتن
لغتنامه دهخدا
شاد داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) خوشحال و مسرور داشتن : یکایک نژادت مرا یاد دارز گفتار خوبت مرا شاد دار. فردوسی .که درویش را شاد دارم بگنج نیارم دل پارسا را برنج . فردوسی .بدو گفت رستم که جان شاد داربدانش روان و تن آباد دار. فردوسی .... دل شاددار و چون...
-
شاد زی
لغتنامه دهخدا
شاد زی . (فعل امر) امر بشاد زیستن . رجوع به زیستن و شاد زیستن شود.
-
شاد زیستن
لغتنامه دهخدا
شاد زیستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) شاد و خرم زندگی کردن . فعل امر از این مصدر را بصورت کلمه ٔ دعا و تهنیت و آفرین بکار برده اند، مانند: شاد زی ! شاد زیید! بزی شاد! همیشه بزی شاد! شاد زید! رجوع به فهرست ولف شود : شاد زی با سیاه چشمان شادکه جهان نیست جز فس...
-
شاد شدن
لغتنامه دهخدا
شاد شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خوشحال شدن . بهجت . بهج . فرح . (ترجمان القرآن ). اعجاب . (منتهی الارب ). ابتهاج . استبهاج . بهج . استبشار. ارتیاح . اجتذال . جَذل . انفراج . استطراب . بَش ّ. بشاشت . تبشش : پری چهره را بچه بد در نهان از آن شاد شد شهری...
-
شاد فیروز
لغتنامه دهخدا
شاد فیروز. (اِخ ) (استان ) یکی از دوازده استان اقلیم عراق : ابن خرداد به و قدامه که در قرن هشتم از اقلیم عراق سخن رانده اند گویند این اقلیم دوازده ولایت دارد و هر یک را استان گویند... این دوازده استان از حیث نهرهایی که آنها را مشروب میکردند و منابع آ...
-
شاد فیروز
لغتنامه دهخدا
شاد فیروز. (اِخ ) (شهر) نام قصبه ای در قبله کوه سبلان در آذربایجان . ابن البلخی درباره ٔ آن نویسد : «پیروزبن یزدجرد نرم ... این شهرها کرده است :... شاد فیروز از آذربایجان ». (فارسنامه . ص 83). حمداﷲ مستوفی درباره ٔ آن چنین آورده است : «اناد و ارجاق د...
-
شاد قباد
لغتنامه دهخدا
شاد قباد. [ ق ُ ] (اِخ ) کوره ای است از کوره های قباد پادشاه که بجانب مشرق بغداد بوده و مشتمل بوده بر بلاد متعدده ٔ ثمانیه و اسامی بعضی در معجم به تعریب آمده از جمله رست قباد و جلولا و سلسل و مهدوه (مهروذ) و برازالبرور (برازالروز) و البرنجن (بند نیجی...
-
شاد کار
لغتنامه دهخدا
شاد کار. (ص مرکب ) شادکام و خوشحال . (فرهنگ نظام ). رجوع به شادگار شود : تو شادی کن ار شادکاران شدندتو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی (از فرهنگ نظام ).|| (اِ مرکب ) شاکار. شاهکار. کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند. (فرهنگ سروری ). کار بی م...