کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
شاد
/šād/
معنی
خشنود؛ خوشحال؛ خوشوقت؛ بیغم؛ خوشوخرم.
〈 شاد زیستن: (مصدر لازم) به شادی و خوشی زندگی کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بانشاط، بشاش، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشدل، خوشوقت، زندهدل، سردماغ، شادمان، شنگول، فارغ، مبتهج، محظوظ، مسرور، مشعوف ≠ اندوهگین، مغموم
دیکشنری
beatific, brilliant, cavalier, cheerful, cheery, festive, gay, glad, happy, hilarious, jocund, jolly, joyful, joyous, light, lighthearted, lively, merry, rosily, sunny, rollicking
-
جستوجوی دقیق
-
شاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: šād) بدون غم و اندوه ، خوشحال ، مسرور ، ویژگی آنچه سبب شادی میشود ؛ (در قدیم) با شادی و خوشی .
-
شاد
واژگان مترادف و متضاد
بانشاط، بشاش، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشدل، خوشوقت، زندهدل، سردماغ، شادمان، شنگول، فارغ، مبتهج، محظوظ، مسرور، مشعوف ≠ اندوهگین، مغموم
-
happy
شاد
واژههای مصوّب فرهنگستان
[روانشناسی] ویژگی فردی که احساس شادی یا شادمانی میکند متـ . شادمان
-
شاد
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص .) خوش ، خشنود.
-
شاد
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِفا.) نادر، کمیاب .
-
شاد
لغتنامه دهخدا
شاد. (اِخ ) ابن شین محدث ، از قتیبه روایت حدیث کرده و علی بن موسی البریعی از او روایت دارد. (تاج العروس ) (منتهی الارب ذیل ش ی ن ).
-
شاد
لغتنامه دهخدا
شاد. (ص ) خوشوقت . خوشحال . بیغم . بافرح . (برهان قاطع). خوش و خرم . (آنندراج ). رام . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ذیل رام ). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شات َ» بوده و در سنسکریت «شات َ» بمعنی خوشحال شدن هم هست . (فرهنگ نظام ). مسرور. شادان . شادمان ....
-
شاد
لغتنامه دهخدا
شاد. [ شادد ] (ع ص ، اِ) در نزد مصریان قدیم بمعنی رئیس بوده گویند: شاد الدیوان . (اقرب الموارد). حاکم و مدیر و فرمانده . (ناظم الاطباء).
-
شاد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: šāt] šād خشنود؛ خوشحال؛ خوشوقت؛ بیغم؛ خوشوخرم.〈 شاد زیستن: (مصدر لازم) به شادی و خوشی زندگی کردن.
-
شاد
دیکشنری فارسی به عربی
بهيج , سعيد , فرحان , مبتهج , مرح , مسرور
-
شاد
واژهنامه آزاد
زنده،زندگی،زیستن
-
واژههای مشابه
-
گندم شاد
لغتنامه دهخدا
گندم شاد. [ گ َ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرنو میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد که در 47 هزارگزی شمال طیبات و یکهزارگزی جنوب اتومبیل رو طیبات به شهرنو واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 722 تن است . آب آن از قنات تأمین می شود. محصو...
-
کوه شاد
لغتنامه دهخدا
کوه شاد. (اِخ ) دهی از دهستان احمدی که در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع است و 1373 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
پریشاد
فرهنگ نامها
(تلفظ: pari šād) زیبا روی شاد و خرم .