کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
شاخبزی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
شاخبزی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] ← مارتینی
-
واژههای مشابه
-
شاخ بزی
لغتنامه دهخدا
شاخ بزی . [ ب ُ ] (اِ مرکب ) بوته ٔزینتی است از خانواده ٔ صبر زرد. (یادداشت مؤلف ).
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب َ زا ] (ع مص ) برابری کردن . (از منتهی الارب ). || (اِمص ) کجی پشت نزدیک سرین یا اشراف وسط پشت بر سرین یا بیرون آمدگی سینه و درآمدگی پشت با بیرون آمدگی سرین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب َ زی ی ] (ع ص ، اِ) همشیر، یقال :هذا بزیی ؛ ای رضیعی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب َزْ زی ی ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبداﷲبن قاسم بن نافعبن ابی بزة مکی ، مکنی به ابوالحسن ، و نسبت وی به ابوبزة جد اعلای اوست . از قراء معروف است و قرائت ابن کثیر را داشته است . (از لباب الانساب ). و رجوع به تاریخ الخلفاء ص 239 و المعرب جوالیقی...
-
بزی
لغتنامه دهخدا
بزی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) نسبت به بز، یعنی همانند و شبیه بز.- ریش بزی ؛ ریش شبیه بریش بز، یعنی دراز با نوکی تیز. نوعی از نزدن ریش که نوک تیز دارد. (یادداشت بخط دهخدا).|| (اِ) در تداول و زبان کودکان بمعنی بز. || کلمه ایست برای اظهار رأفت و عطوفت . || ...
-
شاخ
واژگان مترادف و متضاد
۱. سرون، شخ، قرن ۲. شاخسار، شاخه، غصن ۳. شاخابه ۴. پیشانی، ناصیه ۵. پاره، قطعه
-
شاخ
فرهنگ فارسی معین
شانه کشیدن ( ~ . کِ دَ)(مص ل .) تهدید کردن ، قدرت خود را به رخ کشیدن .
-
شاخ
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - شاخة درخت . 2 - نوعی ابزار دفاعی استخوان مانند که بالای سر حیواناتی مانند گاو و گوزن و... می روید. 3 - پاره ، قطعه ، شعبه . ؛ ~ در آوردن کنایه از: بسیار تعجب کردن . ؛ ~ ِ غول را شکستن کار فوق طاقت انجام دادن . ؛ با ~ گاو دراف...
-
شاخ
لغتنامه دهخدا
شاخ . (اِ) شاخه . شغ. شغه . غصن . فرع . قضیب . فنن . خُرص ، خِطر. خَضِر. نجاة. عِرزال . بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت . (فرهنگ جهانگیری ) (فهرست ولف ) . فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ، ذیل شاخ ). در تکلم ش...
-
شاخ
لغتنامه دهخدا
شاخ . (اِخ ) شاج . ساح ... پسر خراسانی از اهل هرات و یکی از دانشمندان و دهقانانی است که با ابومنصور المعمّری در گرد آوردن شاهنامه یاری کردند : پس (امیر ابومنصور عبدالرزاق ) دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگا...
-
شاخ
لغتنامه دهخدا
شاخ . (اِخ )نام جایی است در ناحیت بلخ در حوالی فاریاب و اندخوی : و بجانب مروجوق مراجعت نموده براه شاخ روان شدند و نورین اقا را دردپای بغایت سخت ظاهر شد.(تاریخ غازان خان چ هرتفورد از بلاد انگلستان ص 47).
-
شاخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: šāx] šāx ۱. (زیستشناسی) شاخه و ترکهای که از تنۀ درخت میروید.۲. (زیستشناسی) جسمی شبیه استخوان که در سر برخی حیوانات مانند گوسفند، بز، گاو، گوزن، و آهو میروید.۳. [قدیمی] چاک.۴. [قدیمی، مجاز] پاره؛ حصه؛ قطعه.۵. [قدیمی] ظرفی که در آن ش...
-
شاخ
لهجه و گویش گنابادی
shakh در گویش گنابادی یعنی هیزم چینی برای آتش