کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سینهگاه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
forecastle
سینهگاه
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] قسمت زبرین و پیشین کشتی، معمولاً برای نگهداری طناب و رنگ و دوّار و تجهیزات ملوانی متـ . سینه 3
-
واژههای مشابه
-
سینه
واژگان مترادف و متضاد
۱. صدر ۲. پستان ۳. ذهن، حافظه ۴. دل، خاطر ۵. گستره، پهنه، عرصه
-
سینه
فرهنگ فارسی معین
(نِ) [ په . ] (اِ.) 1 - بخشی از بدن که بین گردن و شکم محدود است . 2 - پستان .
-
سینه
لغتنامه دهخدا
سینه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) معروف است و به عربی صدر گویندش . (برهان ).صدر. (آنندراج ). بر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صاف ، لطیف ، روشن ، صبح و صبح پرور از صفات و آب شیر، آئینه ٔ بلور، پرنیان ، یاسمن ، یاسمن برگ ، ترنج از تشبیهات اوست و در سینه ٔ عشاق با ا...
-
سینة
لغتنامه دهخدا
سینة. [ ن َ ] (ع اِ) دندانه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ) (منتهی الارب ): فلان لایحسن سینة من سینة؛ ای شعبة من شعبة و هو ذوثلاث شعب . (منتهی الارب ).
-
سینه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sīn] (زیستشناسی) sine ۱. استخوانبندی بالای شکم از گردن به پایین که در میان آن قلب و ریهها قرار دارد.۲. [مجاز] پستان.۳. [مجاز] ریه.۴. [مجاز] بخش جلو هرچیز.〈 سینه کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز]۱. پیش انداختن و به جلو راندن؛ در...
-
سینه
دیکشنری فارسی به عربی
تمثال نصفي , صدر , قلب
-
سینه
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: sina طاری: sina طامه ای: sina طرقی: sina کشه ای: sina نطنزی: sina
-
forecastle deck
عرشۀ سینهگاه
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] عرشۀ زبرین در سینۀ کشتی متـ . عرشۀ سینه
-
گاه
لغتنامه دهخدا
گاه . (اِ) سریر. تخت آراسته ٔ پادشاهان را. (صحاح الفرس ). تخت پادشاهان . (جهانگیری ) کرسی . (مهذب الاسماء). اورنگ . صندلی . عرش : بهرام آنگهی که بخشم افتی بر گاه اورمزد درافشانی . دقیقی .ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و...
-
گاه
لغتنامه دهخدا
گاه . (اِ) عصر. دوره . زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چنین تا بگاه سکندر رسیدز شاهان هر آنکس که آن تخت دید. فردوسی .باده ای چون گلاب روشن و تلخ مانده در خم ز گاه آدم باز. فرخی .هر شاعری به گاه امیری ب...
-
گاه
لغتنامه دهخدا
گاه . (اِخ ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه ٔ وارداک شهرستان مشهد، واقع در 76 هزارگزی شمال باختری مشهد، کنار راه مشهد به انجشش ، دره ، سردسیر، دارای 603 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، شغل اهالی زراعت ، راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا...
-
گاه
لغتنامه دهخدا
گاه . (پسوند) این مزیدببعضی کلمات ملحق شود و معنی زمان دهد : آب انگور خزانی را خوردن گاه است که کس امسال نکرده ست مر او را طلبی . منوچهری .وقت سحرگاه فراشی آمد مرا بخواند برفتم . (تاریخ بیهقی ). و هم در شب رسولی نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان...
-
گاه
واژگان مترادف و متضاد
۱. فصل، موسم، وقت ۲. زود ۳. تخت، سریر، کرسی ۴. جا، مقام، مکان ۵. آواز، آهنگ