کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیلاب کند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
لوشاره
لغتنامه دهخدا
لوشاره . [ رَ / رِ ] (اِ) لور. (جهانگیری ). زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد. (برهان ). لورکند. سیلاب کند. آبراه .
-
درازناک
لغتنامه دهخدا
درازناک . [ دِ ] (ص مرکب ) طویل . دراز. طولانی : چگونه راهی ، راهی درازناک عظیم همه سراسر سیلاب کند و خارا خار .بهرامی .
-
جلاخ
لغتنامه دهخدا
جلاخ . [ ج ُ] (ع ص ) (سیل ...) آنکه وادی را پر کند و همه چیز را ببرد. (منتهی الارب ). سیل کثیر. (از اقرب الموارد).سیلاب سخت . (مهذب الاسماء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
قرکن
لغتنامه دهخدا
قرکن . [ ق َ ک َ ] (اِ) زمینی را گویند که آن را آب یا سیلاب کند، ودر هر جای از آن قدری آب ایستاده باشد. || جوی را نیز گویند که آن را نو احداث کرده یا کنده باشند. (آنندراج ). رجوع به فَرکَن و فَرکَنْد شود.
-
لورکند
لغتنامه دهخدا
لورکند. [ ک َ ] (اِ مرکب ) پشته و زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، چه لور به معنی سیلاب هم آمده است و در فرهنگ سروری این لغت به معنی آب آمده است . (برهان ). مغاک که از سیل بر زمین پیدا میشود. (غیاث ). سیلاب کند : ز ری تا دهستان و خوارزم و جند...
-
کوره
لغتنامه دهخدا
کوره . [ ک َ / کُو رَ / رِ ] (اِ) زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد و بدان سبب گودها در آن بهم رسیده و پر گل و لای باشد. (برهان ). زمینی که سیلاب آن را کنده و پست و بلند گشته و پر گل و لای باشد. (ناظم الاطباء). سیلاب کنده و زمین گوشده و گل در ا...
-
جوق
لغتنامه دهخدا
جوق . [ ج َ ] (معرب ، اِ) مطلق جماعت از جن و انس و گروه مرغان و جز آن . (آنندراج ). کل قطیع من ای غانی هم واحد. (ذیل اقرب الموارد) : هر کجا باشند جوق مرغ کوربر تو جمع آیند ای سیلاب شور. مولوی .شب نیست که از برج فلک زآه دمادم تأثیر دو صد جوق کبوتر نپ...
-
نژم
لغتنامه دهخدا
نژم . [ ن ِ / ن ُ ] (اِ) بخاری که در هوای زمستان به صبح پدید آید. (غیاث اللغات ) (از رشیدی ). میغ و آن بخاری باشد تاریک و ملاصق زمین که عربان ضباب خوانند. (از برهان قاطع). بخاری که در هوای زمستان پدید آید و اطراف زمین را تیره کند و آن را میغ نیز گوین...
-
له
لغتنامه دهخدا
له . [ ل َه ْ ] (اِ) شراب . باده ٔ انگوری . شراب انگوری . (برهان ) : هرچه بستاند از حرام و حرج از بهای نماز و روزه و حج یا به له یا به منگ صرف کندبرف را یار دوغ و ترف کند. سنائی .با له و منگ عمر خویش هدر. سنائی .دولت آنراست در این وقت که آبش از له صل...
-
قرار گرفتن
لغتنامه دهخدا
قرار گرفتن . [ ق َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) ساکن شدن . || آسوده گشتن . راحت شدن . || آرام گرفتن . (ناظم الاطباء) : وزارت از بر تو رفت به سفربگشت گرد جهان و جهانیان بسیارکه بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار. امیر معزی (ا...
-
رودخانه
لغتنامه دهخدا
رودخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِمرکب ) جای رود، و آن زمینی باشد که سیلاب رود در آن جاری شده باشد. (آنندراج ). بستر رود. مجرای رود. (ناظم الاطباء). زمینی که بر آن رود جاری است و مجازاً خود رود را هم رودخانه گویند. (ناظم الاطباء). رودکده . دکتر مستوفی در کت...
-
خانه خواه
لغتنامه دهخدا
خانه خواه . [ ن َ / ن ِ خوا / خا ] (نف مرکب )دوستی که بی کلفت در خانه ٔ شخص آمد و شد کند. (ناظم الاطباء). محرم . صمیمی . گستاخ . خودمانی : از کسانی که بباغ آمد و رفتی دارندخانه خواهی که مرا هست همین صیاد است . سلیم (از آنندراج ). || آنکه در فصول و مو...
-
عرم
لغتنامه دهخدا
عرم . [ ع َ رِ ] (اِخ ) نام استخر و آبگیری بوده که اهل سبا آن را با سنگ و قیر بسته بوده اند. (برهان قاطع) (آنندراج ). عرم نام بندی است که بلقیس کرده بود و در میان دو کوه به سنگ و قیر تا آب باران جمع شدی . و آن را سه در کرد یکی از بالای دیگری . و در ز...
-
کار آب
لغتنامه دهخدا
کار آب . [ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاراب . شراب خوردن . (جهانگیری ). شراب بافراط خوردن . (برهان ). شراب خوردن ، ازمصطلحات . (غیاث ). کنایه از شراب خوردن : چون ز تو کس برنخورد، باری بر کار آب خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری . سنائی .رنگ تیغش م...
-
بی حساب
لغتنامه دهخدا
بی حساب . [ ح ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بی شمار. (ناظم الاطباء). بیشمار و بی اندازه . (فرهنگ فارسی معین ) : این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عددو آن کند عهده بملکی بی کران و بیشمار. منوچهری .باران رحمت بی حساب همه را رسیده . (گلستان ). و خرج بی حساب روا ...