کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیراب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سیراب
/sirāb/
معنی
۱. سیرشده از آب؛ پرآب.
۲. تازه؛ با طراوت.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
اشباع، سرشار، سیر ≠ تشنه، عطشان، عطشزده
دیکشنری
waterlogged
-
جستوجوی دقیق
-
سیراب
واژگان مترادف و متضاد
اشباع، سرشار، سیر ≠ تشنه، عطشان، عطشزده
-
سیراب
فرهنگ فارسی معین
(ص مر.) پُر آب ، سیر شده از آب ، طراوت و آبداری .
-
سیراب
لغتنامه دهخدا
سیراب . (اِخ ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین . دارای 480 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کلنجین . محصول آنجا غلات ، سیب زمینی ، قلمستان . شغل اهالی زراعت ، قالی وجاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
-
سیراب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹سیرآب› sirāb ۱. سیرشده از آب؛ پرآب.۲. تازه؛ با طراوت.
-
واژههای مشابه
-
سیرآب
لغتنامه دهخدا
سیرآب . (ص مرکب ) سیراب .ضد تشنه یعنی کسی و چیزی که از آب سیر باشد. (آنندراج ) (غیاث ). ریان . (منتهی الارب ) (دهار) : ز تخم ستمکاره افراسیاب نباید که تشنه شود سیرآب . فردوسی .خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیدخیره گشته نرگس موژانش از خواب خمار. (منس...
-
ولی سیراب
لغتنامه دهخدا
ولی سیراب . [ وَ ](اِخ ) دهی است از دهستان سُلگی شهرستان نهاوند. سکنه ٔ آن 370 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
لعل سیراب
فرهنگ فارسی معین
( ~ ) [ معر - فا. ] (اِ. ص .) لعل آبدار، لعل خوش رنگ .
-
سیرآب کردن
لغتنامه دهخدا
سیرآب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آب دادن . رفع عطش کردن . فرونشاندن تشنگی را. (ناظم الاطباء). آب نهایت دادن . تشنگی را کاملاً برطرف کردن : ابری بیامد و آن کشت را سیرآب کرد چون بدو رسیدی . (قصص الانبیاء ص 131).سیرآب کن بهار خندان رافریادرس نیازمندان...
-
سیرآب گردیدن
لغتنامه دهخدا
سیرآب گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) سیرآب شدن . رفع تشنگی کردن : بیشتر از آن مقدار که بخشکی بدان سیرآب گردد. (تاریخ قم ص 6).
-
سیراب شد
دیکشنری فارسی به عربی
اِرتَوَي
-
سیراب سلطان
لهجه و گویش تهرانی
زن پیر زشت و چروکیده
-
سیراب و شیردان
فرهنگ گنجواژه
شکمبه.
-
سیراب و شیردون
لهجه و گویش تهرانی
اندرون چیزی
-
سیراب شیر دون
لهجه و گویش تهرانی
احشاء گوسفند