کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیاست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سیاست
/siyāsat/
معنی
۱. اداره و مراقبت امور داخلی و خارجی کشور.
۲. درایت؛ باهوشی؛ خردمندی.
۳. [عامیانه، مجاز] حسابگری منفعتجویانه.
۴. برنامۀ کار یا شیوۀ عمل.
۵. [قدیمی] عقوبت؛ مجازات.
〈 سیاست کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عقوبت کردن؛ مجازات کردن؛ تنبیه کردن.
〈 سیاست مدن: [قدیمی] علم به مصالح جامعه، اداره کردن امور و فراهم ساختن اسباب رفاه و امنیت مردمی که در یک شهر یا کشور زندگی میکنند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. تدبیر، خطمشی
۲. دیپلماسی
۳. تنبیه، جزا، سزا، شکنجه، عقوبت، مجازات
۴. حقهبازی، دوزوکلک
۵. حکومت، حکم، ریاست
۶. حکومت کردن، حکم راندن، ریاست کردن
برابر فارسی
ساستار
فعل
بن گذشته: سیاست کرد
بن حال: سیاست کن
دیکشنری
deal, diplomacy, policy, politics, strategy
-
جستوجوی دقیق
-
سیاست
واژگان مترادف و متضاد
۱. تدبیر، خطمشی ۲. دیپلماسی ۳. تنبیه، جزا، سزا، شکنجه، عقوبت، مجازات ۴. حقهبازی، دوزوکلک ۵. حکومت، حکم، ریاست ۶. حکومت کردن، حکم راندن، ریاست کردن
-
سیاست
فرهنگ واژههای سره
ساستار
-
سیاست
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ ع . سیاسة ] 1 - (مص م .) حکومت کردن . 2 - (اِمص .) حکومت . 3 - داوری . 4 - تنبیه .
-
سیاست
لغتنامه دهخدا
سیاست . [ سیا س َ ] (ع اِمص ) پاس داشتن ملک .(غیاث اللغات ) (آنندراج ). نگاه داشتن . (دهار). حفاظت . نگاهداری . حراست . حکم راندن بر رعیت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رعیت داری کردن . (منتهی الارب ). حکومت . ریاست . داوری . (ناظم الاطباء) : از چنین س...
-
سیاست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، اسم مصدر) [عربی: سیاسة] siyāsat ۱. اداره و مراقبت امور داخلی و خارجی کشور.۲. درایت؛ باهوشی؛ خردمندی.۳. [عامیانه، مجاز] حسابگری منفعتجویانه.۴. برنامۀ کار یا شیوۀ عمل.۵. [قدیمی] عقوبت؛ مجازات.〈 سیاست کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عقوبت کردن؛ م...
-
سیاست
دیکشنری فارسی به عربی
دبلوماسية , سياسة
-
سیاست
واژهنامه آزاد
وسواس
-
سیاست
واژهنامه آزاد
علم حکومت.
-
واژههای مشابه
-
politics 1
سیاست 1
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] فن و شیوۀ ادارۀ کشور یا واحدی سیاسی، ازجنبۀ داخلی
-
policy
سیاست 2
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] مسیری که حکومت یا دولت یا حزب برای تحقق اهداف خود تعیین و طی میکند
-
information policy
سیاست اطلاعاتی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم کتابداری و اطلاعرسانی] اصول یا برنامه یا دستورالعملهای حاکم بر حوزۀ منابع و فنّاوری اطلاعات که یک شرکت یا سازمان یا مؤسسه یا دولت اتخاذ میکند
-
politico 2
سیاستباز
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] عنوانی که افراد، گاه برای تخفیف یا تحقیر، به سیاستمداری که شیوۀ کار یا نظرهایش را نمیپسندند اطلاق میکنند
-
forest policy
سیاست جنگل
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] شاخهای از علم جنگل که به مسائل اقتصادی و اجتماعی و حفاظتی و توسعۀ جنگل میپردازد
-
language policy
سیاست زبانی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] خطمشی کلی در کاربرد یک زبان خاص یا گونهای از زبان در جامعه