کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سیاس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سیاس
/sayyās/
معنی
۱. کسی که سیاست کند؛ سیاستمدار.
۲. کسی که خوب داوری کند.
۳. [عامیانه] حیلهگر.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. سائس، سیاسی، سیاستمدار، مدیر ≠ بیسیاست
۲. سیاستدان، سیاستشناس
۳. حسابگر
۴. حیلهگر
۵. سیاستکننده، تنبیهکننده
دیکشنری
diplomat, diplomatic
-
جستوجوی دقیق
-
سیاس
واژگان مترادف و متضاد
۱. سائس، سیاسی، سیاستمدار، مدیر ≠ بیسیاست ۲. سیاستدان، سیاستشناس ۳. حسابگر ۴. حیلهگر ۵. سیاستکننده، تنبیهکننده
-
سیاس
فرهنگ فارسی معین
(سَ یّ) [ ازع . ] (ص .) سیاستمدار.
-
سیاس
لغتنامه دهخدا
سیاس . (اِ) سخن چینی . چغلی . (ناظم الاطباء).
-
سیاس
لغتنامه دهخدا
سیاس . (ع اِ) ج ِ سائس . (ناظم الاطباء).
-
سیاس
لغتنامه دهخدا
سیاس . [ س َی ْ یا ] (از ع ، ص ) استاد و ماهر در سیاست . (یادداشت بخط مؤلف ). کسی که سیاست میکند و حراست مینماید و نیک داوری میکند. (از ناظم الاطباء).
-
سیاس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مٲخوذ از عربی: سائس] sayyās ۱. کسی که سیاست کند؛ سیاستمدار.۲. کسی که خوب داوری کند.۳. [عامیانه] حیلهگر.
-
جستوجو در متن
-
سائس
واژگان مترادف و متضاد
دیان، دیپلمات، سیاس، سیاستمدار ≠ بیسیاست
-
diplomat
دیکشنری انگلیسی به فارسی
دیپلمات، سیاستمدار، رجل سیاسی، سیاس، سایس
-
باکیاست
واژگان مترادف و متضاد
سیاس، سیاستمدار، زیرک، هوشمند، کاردان، مدبر ≠ بیتدبیر، بیکیاست، نامدبر
-
سیاستمدار
لغتنامه دهخدا
سیاستمدار. [ سیا س َ م َ ] (ص مرکب ) سیاس . سیاستگر.
-
سیاستمدار، سیاستمدار
واژگان مترادف و متضاد
۱. دیپلمات، سایس، سیاس، سیاستباز، سیاستگر، سیاستدان ۲. باکیاست، خبیر، کاردان، مدبر، مدیر ≠ بیکیاست ۳. دولتمرد
-
مدیر
واژگان مترادف و متضاد
۱. اداره کننده، گرداننده ۲. رئیس، سرپرست، مسئول ۳. باکیاست، سیاس، سیاستمدار، شایسته، کاردان، مدبر ≠ بیکیاست
-
سیاه سپید
لغتنامه دهخدا
سیاه سپید. [ سیاس َ / س ِ ] (ص مرکب ) هر چیز که رنگ سیاه و سپید داشته باشد. پیسه . || (اِ مرکب ) کنایه از غرب و شرق . || کنایه از شب و روز. || کنایه از زنگ و روم . || کنایه از شر و خیر. || کنایه از کفر و اسلام . (آنندراج ).
-
سیاه سنگ
لغتنامه دهخدا
سیاه سنگ . [ سیاس َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 141 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا چغندر است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).