کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سگالیده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سگالیده
/segālide/
معنی
۱. اندیشیده.
۲. چارهجوییشده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سگالیده
لغتنامه دهخدا
سگالیده . [ س ِ دَ / دِ ] (ن مف ) اندیشیده . تصورشده . فکر شده : شبیخون سگالیده و ساخته سنان را به ابر اندر افراخته . فردوسی .خرد را بر آن رای بر شاه کن مرازآن سگالیده آگاه کن .فردوسی .
-
سگالیده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] segālide ۱. اندیشیده.۲. چارهجوییشده.
-
جستوجو در متن
-
خروج
لغتنامه دهخدا
خروج . [ خ ُ] (اِ) آتش و شعله ٔ آن (از لغت گنابادیان ). || خروش . بانگ بلند. (ناظم الاطباء). || کلمه ای است در خروس . (فرهنگ جهانگیری ) : سگالیده ٔ جنگ مانند قوج تبر برده بر سر چو تاج خروج .رودکی (از فرهنگ جهانگیری ).
-
سنجیده گفتار
لغتنامه دهخدا
سنجیده گفتار. [ س َ دَ / دِ گ ُ ] (ص مرکب ) آنکه گفتار موزون دارد. (آنندراج ). که با سخن اندیشیده و نیک سگالیده است . پخته سخن : چو آید در سخن لعل لب سنجیده گفتارش ز بی مغزی گهر بر روی دریا چون حباب افتد.صائب (از آنندراج ).
-
سنجیده
لغتنامه دهخدا
سنجیده . [ س َ دَ /دِ ] (ن مف / نف ) سخته . موزون . (آنندراج ). || پخته . آزموده . مجرب . ممتحن . جاافتاده . سخته . || نیک اندیشیده . نیک سگالیده (سخن یا نکته ).- بسنجیده ؛ سخته . موزون . جاافتاده . پخته : بسنجیده چون کار هر نیکخوپسندیده چون مهر هر ...
-
ناسگالیده
لغتنامه دهخدا
ناسگالیده . [ س ِ دَ / دِ ] (ن مف ، ق ) از: نا (نفی ، سلب ) + سگالیده (اسم مفعول از سگالیدن ). (حاشیه برهان قاطع چ معین ). بی فکرو اندیشه و بی تأمل ، چه سگالش به معنی فکر و اندیشه است . (برهان قاطع). قول یا فعل که بی تأمل و اندیشه کنند. (آنندراج )....
-
غوچ
لغتنامه دهخدا
غوچ . (ترکی ، اِ) گوسفند شاخدار جنگی . (برهان قاطع) (آنندراج ) . گوسفند شاخدار. (آنندراج ) (انجمن آرا). میش نر شاخدار جنگی . لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ). قوچ . قُج . کاشغری آرد: قج ، کبش ، و آن بزبان غزی است و اصل وی قُجُنکار است . (کاشغری ج 1 ص 27...
-
خوچ
لغتنامه دهخدا
خوچ . (اِ) کله سر و فرق مرغان . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || تاج خروس یعنی گوشت پاره ای که بر سر خروس است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). در فرهنگ اسدی برای این معنی شاهد زیر از فردوسی آمده : سپاهی بکردار کوچ و بلوچ سگالیده جنگ و برآورده خوچ .مرحوم...
-
سگالیدن
لغتنامه دهخدا
سگالیدن . [ س ِ دَ ] (مص ) (از: سگال + یدن ، پسوند مصدری ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به معنی سگالش که دشمنی و خصومت کردن . (برهان ) : این مسخره با زن بسگالید و برفتندتا جایگه قاضی با بانگ علا لا. نجیبی . || اندیشه نمودن . (برهان ). اندیشه کرد...
-
کوچ و بلوچ
لغتنامه دهخدا
کوچ و بلوچ . [ چ ُ ب َ / ب ُ ] (اِخ ) نام گروهی اند بیابانی که قافله ها زنند بیشتر تیرانداز باشند. (لغت فرس اسدی ). این لغت از توابع است ، و نام طایفه ای باشد از صحرانشینان که در کوههای اطراف کرمان توطن دارند و گویند اینها از عربان حجازند و حرفت ایشا...
-
مکابره
لغتنامه دهخدا
مکابره . [ م ُب َ رَ / ب ِ رِ ] (از ع ، اِمص ) معارضه و منازعه و مجادله و ستیزه . (ناظم الاطباء). مکابرة : و شاید بود که چون صورت حال بشناخت و فضیحت خود بدید به مکابره درآید ساخته و بسیجیده جنگ آغازد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 99). روی مکابره در خصم نه...
-
اینک
لغتنامه دهخدا
اینک . [ ن َ ] (ق ، صوت ) اکنون . (غیاث ) (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا). اکنون . این زمان . الحال . (فرهنگ فارسی معین ) : گر زانکه لکانه ات آرزویست اینک بمیان ران لکانه . طیان .اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته . جلاب...
-
بلوچ
لغتنامه دهخدا
بلوچ . [ ب َ ] (اِخ ) طایفه ای در میان کرمان و سیستان ، ولایت ایشان را بلوچستان گویند و در ملک کج و مکران و مگس و قلات و پامپور و کنار بحر سند سکونت دارند. (آنندراج ). مردمانی اند میان این شهرها [ بعض از شهرهای کرمان ] نشسته بر صحرا و این مردمان بسیا...
-
ذونواس
لغتنامه دهخدا
ذونواس . [ ن ُ ] (اِخ ) لقب کعب یا زرعة. یکی از ملوک و اذواء یمن . او ذوشناتر را بکشت و بجای وی نشست و از آنرو او را ذونواس گویند که دو گیسو بر دوش دروا و جنبان داشت . صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: ملک ذوشناتر سبع و عشرون سنة... مردی ستمگر و بد فع...