کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سکه به زر کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سکه پنج سنتی
دیکشنری فارسی به عربی
نيکل
-
سکه قدیم انگلیسی
دیکشنری فارسی به عربی
اتحد
-
اشرفی (سکة طلا)
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: ašrafi طاری: ašrafi طامه ای: ašrafi طرقی: ašrafi کشه ای: sekka نطنزی: ašrafi
-
سکه داشتن/بودن
لهجه و گویش تهرانی
رونق داشتن
-
سکه،از()افتادن
لهجه و گویش تهرانی
رونق،از رونق افتادن
-
سکه شدن(کار و بار)
لهجه و گویش تهرانی
پر رونق شدن
-
سکه طلا (در المان و هلند)
دیکشنری فارسی به عربی
غلدر
-
جستوجو در متن
-
زرگون
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹زرجون، زرغون، زریون› [قدیمی] zargun مانند زر؛ به رنگ زر؛ طلایی.
-
زرین
فرهنگ نامها
(تلفظ: zarrin) از جنس زر، به رنگ زر ، طلایی ، زیبا و آراسته.
-
زرآکنده
لغتنامه دهخدا
زرآکنده . [ زَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پرشده از زر. انباشته به زر. آکنده از زر : دل مکن چون زمین زرآکنده تا نگردی چو زر پراکنده .نظامی .
-
زرافشان
فرهنگ فارسی معین
(زَ. اَ) 1 - (ص مف .) چیزی که ریزة زر یا گردِ زر بر آن افشانده باشند. 2 - (اِمص .) شاباش ، نثار کردن زر و سیم .
-
زر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: zar] (شیمی) zar = طَلا〈 زر جعفری: [قدیمی] زر خالص منسوب به جعفر برمکی؛ زر خالص؛ زر بیغش. Δ گویند پیش از جعفر زر قلب سکه میزدند و چون او به وزارت رسید دستور داد از زر خالص سکه بزنند: ◻︎ گر همه زرّ جعفری دارد / مرد بیتوشه بر...
-
بزر فشانیدن
لغتنامه دهخدا
بزر فشانیدن . [ ب ِ زَ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + زر + فشانیدن ) رجوع به زر فشانیدن و زر فشاندن شود.
-
زر
فرهنگ فارسی معین
جعفری (زَ رِ جَ فَ) (اِ. ص .) 1 - زر خالص . 2 - زر منسوب به جعفر برمکی که پس از رسیدن به وزارت دستور داد تا سکه ها را از زر خالص بزنند.
-
قنطار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب، مٲخوذ از یونانی، جمع: قناطیر] ‹خرتال، خرطال› [قدیمی] qentār ۱. واحد اندازهگیری وزن، برابر با حدود صد رطل.۲. مال بسیار.۳. پوست گاو پر از زر: ◻︎ بهقنطار زر بخش کردن ز گنج / نباشد چو قیراطی از دسترنج (سعدی۱: ۸۵).