کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سکندر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
طوطیانیوش
لغتنامه دهخدا
طوطیانیوش . (اِخ ) همان طوطیانوش است که دبیر و منشی سکندر باشد. (برهان ).
-
سکندری
لغتنامه دهخدا
سکندری .[ س ِ ک َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به سکندر : شرح قماش مصری و جنس سکندری بر شامیانه های سکندر نوشته اند.نظام قاری .
-
لغزش
واژگان مترادف و متضاد
۱. سقوط ۲. اشتباه، خطا، زلت ۳. سکندر، سکندری
-
آیینه ٔ سکندری
لغتنامه دهخدا
آیینه ٔ سکندری . [ ن َ ی ِ س ِ ک َ دَ ] (اِخ ) آینه ٔ سکندر.
-
صاحب نیاز
لغتنامه دهخدا
صاحب نیاز. [ ح ِ ] (ص مرکب ) نیازمند : سکندر به آن خلق صاحب نیازببخشید و بخشودشان برگ و ساز.نظامی .
-
شرقیان
لغتنامه دهخدا
شرقیان .[ ش َ ] (اِخ ) مردم مشرق زمین . اهل مشرق : سکندر که با شرقیان حرب داشت در خیمه گویند با غرب داشت .سعدی (بوستان ).
-
اعظم شاه
لغتنامه دهخدا
اعظم شاه . [ اَ ظَ ] (اِخ ) غیاث الدین بن سکندر. رجوع به کلمه ٔ مزبور شود.
-
داراسوار
لغتنامه دهخدا
داراسوار. [ س َ ](ص مرکب ) کسی که مانند دارا سواری کند : سکندرموکبی ، داراسواری ز دارا و سکندر یادگاری .نظامی .
-
چوگانی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به چوگان) (ورزش) čo[w]gani ویژگی اسب ورزیده و تربیتشده برای مسابقۀ چوگانبازی: ◻︎ سکندر که از خسروان گوی برد / عنان را به چوگانی خود سپرد (نظامی۵: ۹۵۴).
-
سکندری خوردن
لغتنامه دهخدا
سکندری خوردن . [ س ِ ک َ دَ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) بسر درآمدن چه سکندر بزبان رومی سر را گویند. (غیاث ) : نصیب قسمت من کرد جوهری اسبی که نیست روزی او جز سکندری خوردن . جوهری (از آنندراج ).رجوع به سکندر خوردن شود.
-
نخستینه
لغتنامه دهخدا
نخستینه . [ ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) نخستین . اولی . اولیه : سکندر بفرمود کآرند سازبرندش به جای نخستینه باز.نظامی .
-
پیغام دار
لغتنامه دهخدا
پیغام دار. [ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب )که پیغام دارد. حامل پیغام . پیغام آور : چو آورد پیش سکندر نهادبه پیغام داران زبان برگشاد.نظامی .
-
ابوعلی
لغتنامه دهخدا
ابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) ابن حسین مروی یا نیشابوری . شاعری مدّاح سلطان علاءالدین سکندر. رجوع به مجمعالفصحاء و لباب الالباب شود.
-
پیام آوری
لغتنامه دهخدا
پیام آوری . [ پ َ وَ ] (حامص مرکب ) عمل پیام آور. رسالت . پیغام گزاری : سکندر بحکم پیام آوری بر خویش خواندش بنام آوری .نظامی .
-
بی گروه
لغتنامه دهخدا
بی گروه . [ گ ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + گروه ) بی جمعیت . بی همراهان . بتنهایی : سکندر چو بشنید شد سوی کوه بدیدار بر تیغ شد بی گروه . فردوسی .رجوع به گروه شود.