کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپید پوشیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپید پوشیدن
لغتنامه دهخدا
سپید پوشیدن . [ س َ/ س ِ دَ ] (مص مرکب ) لباس سفید پوشیدن : در پرستش بوقت پوشیدن سنت آمد سپید پوشیدن .نظامی .
-
واژههای مشابه
-
کف سپید
لغتنامه دهخدا
کف سپید. [ ک َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) کف سفید. رجوع به کف سفید شود.
-
white ice
یخ سپید
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] یخی که ظاهر سفید آن ناشی از وجود حباب در داخل یخ است
-
سپید آمدن
لغتنامه دهخدا
سپید آمدن . [ س َ / س ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از ظاهر و نمودار شدن . (آنندراج ) : به پیش طره اش تأثیر نتواند سپید آمدبغیر از پختگی ظاهر نشداز عنبر خامم . محسن تأثیر (از آنندراج ).|| سرخ رو گشتن و محروم گردیدن . (آنندراج ).
-
سپید افتادن
لغتنامه دهخدا
سپید افتادن . [ س َ / س ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) سپید افتادن کوکب ؛ مسعود شدن بخت . (آنندراج ) : کوکبم از قهر روزیها سفید افتاده است میکند تسخیر دل اشکم رشید افتاده است .میرزا رضی دانش (از آنندراج ).
-
سپید شدن
لغتنامه دهخدا
سپید شدن . [ س َ / س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) رنگ سپید بر چیزی عارض شدن . برنگ سپید درآمدن . || کنایه از ظاهر شدن و آشکار گشتن . (برهان ) (غیاث ). کنایه از ظاهر و نمودار شدن . (آنندراج ) : سپید شد همه کس را که حال ابن یمین ز دست جور تو مانند خال توست سی...
-
سپید کردن
لغتنامه دهخدا
سپید کردن . [ س َ/ س ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست تنک روی میوه را کندن .و رجوع به سپیدکرده شود. || روشن کردن .- سپید کردن جامه ؛ کنایه از شستن جامه . (آنندراج ).- سپید کردن دندان ؛ کنایه از تبسم نمودن . نرم خندیدن . (آنندراج ) : مرا از تب چه غم هر دم...
-
سپید گردیدن
لغتنامه دهخدا
سپید گردیدن . [ س َ / س ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) سپید شدن : ز ناپاک زاده مدارید امیدکه زنگی بشستن نگردد سپید. فردوسی .بکوشش نرویَد گل از شاخ بیدنه زنگی بگرمابه گردد سپید. سعدی .رجوع به سپید شدن شود.
-
white dew
شبنم سپید
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] شبنمی که بعد از شکلگیری اولیۀ آن، براثرِ کاهش دما به زیر صفر درجۀ سلسیوس، منجمد شده است
-
آب سپید
فرهنگ فارسی معین
( ~ِ س ِ)(اِمر.) نک آب مروارید.
-
پی سپید
فرهنگ فارسی معین
(پَ یا پِ س ِ) (ص مر.)=پی سفید: شوم قدم ، نامبارک .
-
چشم سپید
فرهنگ فارسی معین
( ~. سِ)(ص مر.) = چشم سفید: بی شرم ، گستاخ .
-
دیو سپید
لغتنامه دهخدا
دیو سپید. [ وِ س ِ ] (اِخ ) پهلوانی بود مازندرانی که رستم زال او را کشت . (برهان ) (از جهانگیری ). نام دیوی که رستم او را در مازندران کشته است . (شرفنامه ٔ منیری ). در افسانه های شاهنامه دیومعروف مازندران و در واقع سردار و پادشاه آن سرزمین در روزگار ...
-
دریای سپید
لغتنامه دهخدا
دریای سپید. [ دَرْ ی ِ س َ / س ِ ] (اِخ ) دریای سفید. بحر ابیض . مدیترانه . رجوع به بحر ابیض ذیل بحر شود.