کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپیجاب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپیجاب
لغتنامه دهخدا
سپیجاب .[ س َ ] (اِخ ) شهر معروف بماوراء النهر : ور آزاد شاه سپیجاب بودمیان گوان دُرّ خوشاب بود. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 686).بخارا و سغد و سمرقند و چاج سپیجاب و آن کشور وتخت و تاج . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 574).رجوع به اسبیجاب و اسفیجاب و سنجا...
-
جستوجو در متن
-
سپیچاپ
لغتنامه دهخدا
سپیچاپ . [ س َ ] (اِخ ) نام شهری از ترکستان . (آنندراج ) (غیاث ). رجوع به سپنجاب و سپیجاب شود.
-
ورازاد
لغتنامه دهخدا
ورازاد. [ ] (اِخ ) نام پادشاه اسپیجاب [ سپنجاب ] در زمان کیکاوس . (یادداشت مؤلف ) : ورازاد شاه سپیجاب بودمیان گوان دُرّ خوشاب بود. فردوسی .ورازاد بشنید گفتار اوی همه خام دانست پیکاراوی .فردوسی .
-
سپنجاب
لغتنامه دهخدا
سپنجاب . [ س ِ پ َ ] (اِخ ) نام ولایتی است که کاموس کشانی که رستم او را کشت ضابط آن ولایت بود. بحذف حرف ثانی هم بنظر آمده . (برهان ). نام ولایتی است از ترکستان که کاموس کشانی حاکم آنجا بود و آن را اسپنجاب نیز گویند همانا سپیچاب باشد نه بنون و گویند د...
-
مرزدار
لغتنامه دهخدا
مرزدار. [ م َ ] (نف مرکب ) مرزبان . حاکم . حکمران مناطق مرزی . سرحددار. توسعاً. سرکرده و سردار. رجوع به مرزبان شود : سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت .دقیقی .به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی . دقیقی .چو از مرزداران ...
-
گلزریون
لغتنامه دهخدا
گلزریون . [ گ ُ زَ ] (اِخ ) در شاهنامه به تشدید «را» آمده است . (ولف ) : سپهدار با لشکر و گنج و تاج به گلزریون زآن سوی شهر چاچ . فردوسی (از فرهنگ رشیدی ).محشی برهان قاطع چاپ حاضر (ص 647 ح ) نوشته : «مننسکی از کتاب جهان نما نقل نموده که گلزریون نام در...
-
پرتاب
لغتنامه دهخدا
پرتاب . [ پ َ ] (اِ) تیر پرتاب . نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت . (برهان ). مرّیخ . تیرپرتاب . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (دهّار) : اگر خوانند آرش را کمانگیرکه ازساری بمرو انداخت او تیرتو اندازی بجان من ز گوراب همی هر ساعتی صد تیر پرتاب . فخرالد...
-
ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت : براهیم و ابراهیم : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو.علی بِن ْ براهیم از شهر موصل بی...