کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سپی
/sepi/
معنی
= سپید
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپی
لغتنامه دهخدا
سپی . [ س َ / س ِ ] (ص ) مخفف سفید و بعربی بیاض گویند. (برهان ). رجوع به سپید شود.
-
سپی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مخففِ سپید] [قدیمی] sepi = سپید
-
واژههای مشابه
-
سپی تامن
لغتنامه دهخدا
سپی تامن .[ سْپی / س ِ م ِ ] (اِخ ) سردار ایرانی که دختر او را سلکوس سردار اسکندر بزنی گرفت . سلسله ٔ سلوکی از این خانواده میباشند. رجوع به ایران باستان ص 1693، 1696، 1697، 1698، 1703، 1706، 1710، 1711، 1718، 1724، 1725، 1883، 2054 شود.
-
کم سپی
واژهنامه آزاد
کَم سُپِی. Kam sopey؛ (بندرعباسی) به معنی دوچرخه.
-
جستوجو در متن
-
سپینوزا
لغتنامه دهخدا
سپینوزا. [ سْپی / س ِ ن ُ ] (اِخ ) باروخ . رجوع به اِسپینزا شود.
-
سپیدیو
لغتنامه دهخدا
سپیدیو. [ س ِ وْ ] (اِخ ) (از: سپی ، سپید + دیو) دیو سپید است و قاعده ٔ فارسیان است که چون دو حرف از یک جنس بیکدیگر برسند یکی را حذف کنند. (آنندراج ). دیو سفید است که رستم در مازندرانش کشت چه سپی بمعنی سفید است . (برهان ) : سپیدیو از تو هلاک آمده مرا...
-
سفید
فرهنگ فارسی معین
(س یا سَ) [ په . ] (ص .) = سپید: 1 - آن چه که به رنگ برف یا شیر باشد، ابیض . مق . سیاه . اسود. 2 - (کن .) ظاهر، نمایان . سفید و اسپید و سپی نیز گویند.
-
کرمةالبیضاء
لغتنامه دهخدا
کرمةالبیضاء. [ ک َ م َ تُل ْ ب َ ] (ع اِ مرکب ) سپیدتاک . سپی تاک . فاشرشین . فاشرستین . انباسلوتی . فاشرا. بروانیا. (یادداشت مؤلف ) (قانون ابوعلی ؛ کتاب ادویه ٔ مفرده ص 224).
-
سپیتام
لغتنامه دهخدا
سپیتام . [ سْپی / س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مقیاس متر بوده است . پیرنیا آرد:... مقصود از استعمال ارابه های مذکور این بود که در دشمن تولید وحشت کند زیرا مال بند هر ارابه بنیزه ٔتیز و کوتاهی که بقول دیودور ببلندی سه سپیتام (مقدونیه ) بود منتهی می شد. (ایران...
-
پلا
لغتنامه دهخدا
پلا. [ پ ِل ْ لا ] (اِخ ) نام پایتخت قدیم مقدونیه ، زادبوم فیلیپوس و اسکندر. سلوکیان سربازان از کارافتاده ٔ مقدونی را بدین جا میفرستادند. گویند آنتی گون سردار اسکندر آن شهر را بساخت و سپس آن را آپاما نامیدندآپاما در دامنه ٔ کوهی بطرف رود اُرُن تِس در...
-
سپید
لغتنامه دهخدا
سپید. [ س َ / س ِ ] (ص ) اسپید. اسفید. سفید. سپی . اوستا «سپئتا» (سپید)، پهلوی «سپت » ، شکل جنوب غربی «سئتا» از «ست » ، ارمنی عاریتی و دخیل «سپیتاک » ، هندی باستان «سوِت » (درخشان ، سفید) کردی عاریتی و دخیل «سپی » ، افغانی «سپین » ، بلوچی «ایسپت » و ...
-
ارنب بحری
لغتنامه دهخدا
ارنب بحری . [ اَ ن َ ب ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حیوانی است صدفی شکل مایل بسرخی و مابین اجزاء او چیزی سبز مانند برگ اشنان و سر او در صلابت مثل سنگ و آن سم ّ قتال و در نهایت حرارت و احراق است و ضماد کوبیده ٔ او بتنهائی و با تخم انجره سترنده ٔ مو...
-
پروس
لغتنامه دهخدا
پروس . [ پ ُ ] (اِخ ) نام پادشاه قسمتی از هند که با اسکندر جنگ کرد و اسکندر پیش از وقوع جنگ تصور کرد که شاید او برای اطاعت و تمکین حاضر باشد با این مقصود که اوخارس نامی را نزد وی فرستاد که او را به باج گذاری و آمدن به استقبال اسکندر در سرحد مملکت خود...