کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپهرم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سپهرم
فرهنگ نامها
(تلفظ: sepahram) (در اعلام) نام یکی از پهلوانان توران است از خویشان افراسیاب .
-
سپهرم
لغتنامه دهخدا
سپهرم . [ س ِ پ ِ رَ ] (اِخ ) نام یکی از پهلوانان توران است از خویشان افراسیاب که در جنگ دوازده رخ بر دست هجیربن گودرزکشته شد. (برهان ) (شرفنامه ) (آنندراج ) : سپهرم پس و بارمان پیش روخبر شد بدیشان ز سالار نو. فردوسی .سپهرم بترمد شد و بارمان بکردار ن...
-
جستوجو در متن
-
زنگوله
لغتنامه دهخدا
زنگوله . [ زَ ل َ ] (اِخ ) نام پهلوانی باشد تورانی . (برهان ). نام مبارزی تورانی . (ناظم الاطباء) : چو زنگوله ٔ گرد و گلباد راسپهرم که بد روزفریاد را. فردوسی .رجوع به زنگله وفهرست ولف شود.
-
کمین ساختن
لغتنامه دهخدا
کمین ساختن . [ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) کمینگاه ساختن و به انتظار ماندن . (ناظم الاطباء). کمین کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : کمین ساختم در پس پشت اوی نماندم بجز باد در مشت اوی . فردوسی .دمان باز و یوزان بر آهوبره کمین ساخته بر که و بر دره . فردوسی .که بر ...
-
کمترین
لغتنامه دهخدا
کمترین . [ ک َ ت َ ] (ص عالی ) کمترینه . اندک ترین . (ناظم الاطباء). کمتر از همه . اقل همه . مقابل بیشترین . (فرهنگ فارسی معین ) : این شرها بر کمترین روی افتد و بیشترین خیرها غالب بوند، چنانکه بیشترین کس تندرست بوند و اگر بیمار بودبیشترین آن بود که ب...
-
ترمد
لغتنامه دهخدا
ترمد. [ ت ِ م ِ ] (اِخ ) ترمذ. نام شهری است مشهور به خراسان از جمله ٔ ولایات چغانیان از بلاد ماوراءالنهر که قاعده ٔ ولایات چغانیان و حاکم نشین آن بلاد است ... (انجمن آرا) (آنندراج ).نام شهری . (ناظم الاطباء). یاقوت نویسد: در ضبط این نسبت باختلاف سخن ...
-
اعتبار
لغتنامه دهخدا
اعتبار. [ اِ ت ِ ] (ع اِمص ) قول و اعتماد. (ناظم الاطباء). اعتماد. (فرهنگ نظام ).اعتماد و اطمینان . (فرهنگ فارسی معین ) : ندارم من این گفتنت اعتبارهمانا که برگشت بختت ز کار. فردوسی .اگر شیخ امام از برای اعتبار استعمال فرماید و شرف اصغا ارزانی دارد حک...
-
دارا
لغتنامه دهخدا
دارا. (اِخ ) این پادشاه همان دارای بزرگ است که بدست اسکندر کشته شد و در تواریخ متأخر او را بعنوان داریوش سوم میشناسیم . در کتب پیشینیان دارابن دارا، دارا پسردارا، و گاه بعنوان دارای اکبر نامیده شده است . او را بنام دار و دارابن داراب نیز خوانده اند ...
-
ناوک
لغتنامه دهخدا
ناوک . [ وَ ] (اِ مصغر) (از: ناو + ک ، تصغیر و نسبت و شباهت ) ناوه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مصغر ناو است . (برهان قاطع). ناو خرد و کوچک . (ناظم الاطباء). || نوعی از تیر باشد و آن تیری است کوچک . و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی که تیر ن...
-
پیشرو
لغتنامه دهخدا
پیشرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پیش رونده : ابا لشکر و جنگسازان نوطلایه به پیش اندرون پیشرو. فردوسی . || مقدم . سابق . (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم . مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقد...
-
ترنج
لغتنامه دهخدا
ترنج . [ ت ُ رُ / رَ ] (اِ) میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان ). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطه ٔ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ...
-
پس
لغتنامه دهخدا
پس . [ پ َ ] (اِ)پشت (مقابل پیش ). پشت سر. از پشت . عقب . در عقب . دنبال . بدنبال . پی . در پی . خلف . وراء. ظهر : چون رسنگر ز پس آمد همه رفتار مرابسغر مانم کو بازپس اندازد تیر . ابوشکور.ما برفتیم و شده نوژان و کحلان (؟) از پس مابشبی گفتی تو کش سلب ا...
-
بسته
لغتنامه دهخدا
بسته . [ ب َ ت َ ] (ن مف ) مقابل گشاده . چون : در بسته و کار بسته و امید بسته و نظر بسته . (آنندراج ) (رشیدی ). نقیض گشاده . فراز شده . مسدود. مغلق : باب مغلق ؛ در بسته . (منتهی الارب ). || مقفل . سد شده . عایق شده . جلوگیری شده : دربسته زندانها برگش...
-
آب
لغتنامه دهخدا
آب . (اِ) (اوستائی آپ ap، سانسکریت آپ َ apa، پارسی باستانی آپی api، پهلوی آپ ap) مایعی شفاف بی مَزه و بوی که حیوان از آن آشامد و نبات بدان تازگی و تری گیرد. و آن یکی از چهار عنصر قدماست و به عربی آن را ماء و بلال خوانند. و ابوحیّان و ابوالحیوة و ابوا...