کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپاه صلح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
peace corps
سپاه صلح
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم سیاسی و روابط بینالملل] سازمانی دولتی متشکل از جوانان داوطلب امریکایی که جان. اف. کندی، رئیسجمهور وقت امریکا، در مارس 1961 برای کمک به کشورهای جهان سوم تأسیس کرد
-
واژههای مشابه
-
سپاه ترک
لغتنامه دهخدا
سپاه ترک . [ س ِ هَِ ت ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از روشنی آفتاب . (مجموعه ٔ مترادفات ص 178).
-
سپاه کش
لغتنامه دهخدا
سپاه کش . [ س ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) پادشاهی یا امیری که سپاه برد بجنگی . || یکی از امراء شاهی که کارش کشیدن سپاه باشد.
-
سپاه آرا
لغتنامه دهخدا
سپاه آرا. [ س ِ ] (نف مرکب ) سپه آرا. آراینده ٔ سپاه . آنکه سپاه تهیه ببیند. آنکه سپاه آماده کند.
-
سپاه خیز
لغتنامه دهخدا
سپاه خیز. [ س ِ] (نف مرکب ) سپاه خیزنده . لشکرخیز. آنجا که لشکریان فراوان از آن خیزد: خراسان مملکتی سپاه خیز است . آذربایجان سپاه خیز است . || مجازاً، پرجمعیت .
-
سپاه داذور
لغتنامه دهخدا
سپاه داذور. [ س ِ داذْوَ ] (اِ مرکب ) نام قاضی لشکر (ارتش ) که در زمان ساسانیان قوه قضائی به او محول بوده است . (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 323). مانند دادستان ارتش .
-
سپاه دوست
لغتنامه دهخدا
سپاه دوست . [ س ِ] (اِخ ) لقب یزدجردبن بهرام گور محب الجیش . لقب یزدگردبن بهرام گور ساسانی . (مفاتیح العلوم خوارزمی ).
-
سپاه زنگ
لغتنامه دهخدا
سپاه زنگ . [ س ِ هَِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از مو بود که گرد صورت برآید. ریش : بگرد عارض آن ماهروی چاه زنخ سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ .سوزنی .
-
سپاه کشی
لغتنامه دهخدا
سپاه کشی . [ س ِ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) پهلوانی : امیری بود که به مردی و سپاه کشی کس از او بهتر نباشد. (یادداشت مؤلف ).
-
ستاره سپاه
لغتنامه دهخدا
ستاره سپاه . [ س ِ رَ / رِ س ِ ] (ص مرکب ) از صفات ملوک . (آنندراج ). از القاب پادشاهان : ایا ستاره سپاهی که برج عصمت رافروغ قبه بمهر تو غره ٔ غراست .خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).
-
سپاه سالاری
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (حامص .) فرماندهی قشون .
-
سپاه شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . شُ دَ) (مص ل .) جمع آمدن .
-
سپاه کشی
فرهنگ فارسی معین
( ~ . کِ یا کَ) (حامص .) حرکت دادن سپاه .
-
ملایک سپاه
لغتنامه دهخدا
ملایک سپاه . [ م َ ی ِ س ِ ] (ص مرکب ) که سپاه از ملایک دارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه لشکر از فرشتگان داشته باشد : ذات اعظم خدایگانی که در اهبت جهان گشایی و ابهت فلک فرسایی ، تاج بخش جباران و باج ستان جهانداران است ، جمشیدوار بر سریر سعا...