کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سپار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سپار
/sepār/
معنی
۱. = سپردن sepordan
۲. سپارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جانسپار.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. لگدکوب
۲. چرخشت
۳. ظرف انگور، سپاس داشتن، شکر نعمت کردن، منتپذیر بودن، منت داشتن
۴. اسباب خانه
فعل
بن گذشته: سپارد
بن حال: سپار
دیکشنری
plowshare, utensil, vessel, wine press
-
جستوجوی دقیق
-
سپار
واژگان مترادف و متضاد
۱. لگدکوب ۲. چرخشت ۳. ظرف انگور، سپاس داشتن، شکر نعمت کردن، منتپذیر بودن، منت داشتن ۴. اسباب خانه
-
سپار
لغتنامه دهخدا
سپار. [ س ِ / س ُ ] (اِ) مایحتاج و آلات و ادوات خانه باشد از هر نوعی . (برهان ). اسباب خانه . (جهانگیری ). آلت خانه . (اوبهی ) (لغت فرس ) (صحاح الفرس ). اسباب و آلات و ادوات خانه . (آنندراج ). کاچال . مبل . اثاث : بهانه جوید بر مال خویش و نعمت خویش ک...
-
سپار
لغتنامه دهخدا
سپار. [ س ُ ] (اِ) هندی باستان «فالَه » (دسته ٔ خیش ) از ریشه ٔ «فَل - سفَل » (باز کردن )، سریکلی «سپور» (خیش ). گاوآهن که زمین شکافند. (لغت فرس 137) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آهن جفت را گویند وآن آهنی باشد سرتیز که زمین به آن شیار کنند. (برهان )...
-
سپار
فرهنگ فارسی معین
(س یا سُ) (اِ.) 1 - چرخُشت ، ظرفی که در آن آب انگور گیرند. 2 - گاوآهن .
-
سپار
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ سپردن) sepār ۱. = سپردن sepordan۲. سپارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جانسپار.
-
سپار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] se(o)pār ۱. دستگاهی که با آن آب انگور بگیرند؛ چرخشت.۲. جایی که در آنجا انگور را لگد کنند و بفشارند برای شراب ساختن.۳. گاوآهن؛ آهنشیار.۴. ظروف؛ اسباب خانه.
-
واژههای مشابه
-
پی سپار
فرهنگ فارسی معین
(پِ یا پَ. س ِ) (ص فا.) رونده ، راهرو.
-
جان سپار
فرهنگ فارسی معین
(سَ یا س ) (ص فا.) فدایی .
-
جان سپار
لغتنامه دهخدا
جان سپار. [ س ِ ] (نف مرکب ) جان سپارنده . جان دهنده . فدائی : ای خسروی که ملک ترا جانسپار گشت وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تیغ. مسعودسعد.رغبت از تو چو با یسار شوداز برای تو جانسپار شود. سنایی .من جانسپار مدح تو صورت نگار مدح توبا آب کار مدح تو الفاظم ...
-
دل سپار
لغتنامه دهخدا
دل سپار. [ دِ س ِ ] (نف مرکب ) دل سپارنده . سپارنده ٔ دل . که دل به معشوق سپارد : من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیرکی جز به دل پذیر دهد دل سپار دل .سوزنی .
-
پی سپار
لغتنامه دهخدا
پی سپار. [ پ َ / پ ِ س ِ ] (نف مرکب ) رونده و راهرو. (برهان ) : باد بهار بین که چو فراش خانگی در دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار. ابن یمین .|| (ن مف مرکب ) پی سپر. لگدکوب و پایمال . (برهان ).
-
جان سپار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: gyānapaspār] [قدیمی] jānsepār کسی که در راه کس دیگر از جان خود بگذرد؛ جانسپارنده؛ جانباز؛ فدایی.
-
پی سپار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹پیسپر› [قدیمی] peysepār ۱. رهسپار؛ رونده؛ راهرو؛ پیسپارنده: ◻︎ باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پیسپار (ابنیمین: ۸۳).۲. (صفت مفعولی) = پاسپار〈 پیسپار کردن: (مصدر متعدی) لگدمال کردن؛ پایمال کردن.
-
پی سپار
دیکشنری فارسی به عربی
مسافر