کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سَلط پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
صلة
لغتنامه دهخدا
صلة. [ ص ِ ل َ ] (ع مص ) صِلَت .پیوستن . (غیاث اللغات ) (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف ) ضدفصل . پیوسته شدن . || احسان کردن کسی را به مالی . (اقرب الموارد). || عطا دادن . (غیاث اللغات ). || (اِ) عطیه . جایزه . احسان . انعام . ج ، صلات : این بوالقاسم کنیزک ...
-
صلة
لغتنامه دهخدا
صلة. [ ص ِل ْ ل َ ] (ع اِ) بانگ میخ و مانند آن وقت فروبردن در چیز سخت . (منتهی الارب ).
-
صلة
لغتنامه دهخدا
صلة. [ ص ُل ْ ل َ ] (ع اِ) باقیمانده ٔ آب و جز آن . || بوی ناخوش . || بوی بد گوشت تر و سطبری آن . (منتهی الارب ).
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن حکیم بن عبداﷲبن قیس ، محدث است .
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن نوفل بن حارث عبدالمطلب ، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است .
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن محمد خازکی ، مکنی به ابی همام ، تابعی است .
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن قویدبن احمد الحنفی ، مکنی به ابی احمد، تابعی است .
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص َ ] (ع ص ، اِ) پیشانی گشاده ، منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم کان صلت الجبین ؛ ای واسعه او الاملس . (منتهی الارب ). پیشانی روشن . (مهذب الاسماء). || میدان هموار و برابر. || شمشیر صقیل بران و برهنه . ج ، اصلات . یقال : ضربه بالسیف صلتا؛ ای مجر...
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص َ ](اِخ ) ابن ابی عطیه ، مکنی به ابی ثمامة، تابعی است .
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص ِ ل َ ] (ع اِ) صِلَة. جایزه . پاداش : پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ای از سرهنگان قلعه تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). کارها می براندی و خلعت ها و صلتها سلطان می فرمودی . (تاریخ بیهقی ص 24...
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ ص ُ ] (ع اِ) کارد بزرگ . (منتهی الارب ). || چاودار .
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت . [ص َ ] (اِخ ) ابن مخرمةبن المطلب بن عبدمناف القرشی . صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد. (قاموس الاعلام ).
-
صلت
لغتنامه دهخدا
صلت .[ ص ِ ] (ع اِ) دزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
صلت
فرهنگ فارسی معین
(ص لَ) [ ع . صلة ] 1 - (مص م .) عطا دادن . 2 - (اِمص .) بخشش ، انعام . 3 - (اِ.) جایزه .
-
ثلط
لغتنامه دهخدا
ثلط. [ ث َ ] (ع اِ) ریخ پیل و مانندآن . || (مص ) ریخ زدن گاو و اشتر و کودک وجز آن . || سرگین اوکندن . || ثلط کسی را؛ زدن او را به ثلط. آلودن کسی را به ریخ .