کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سواری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سواری
/savāri/
معنی
۱. سوار شدن؛ عمل سوار شدن بر مرکب.
۲. (صفت نسبی) [مقابلِ باری] اسب و استر و هر مرکبی که بر آن سوار شوند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. اتومبیل شخصی، خودرو کوچک
۲. ابر شب هنگام
فعل
بن گذشته: سواری گرفت
بن حال: سواری گیر
دیکشنری
lift, mount, ride
-
جستوجوی دقیق
-
سواری
واژگان مترادف و متضاد
۱. اتومبیل شخصی، خودرو کوچک ۲. ابر شب هنگام
-
passenger car 1
سواری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] وسیلۀ نقلیۀ موتوری، غیر از موتورسیکلت، با گنجایش حداکثر ده نفر، برای جابهجایی مسافر
-
سواری
فرهنگ فارسی معین
(س َ ) (اِمص .) 1 - سوار بودن .2 - تسلط ، چیرگی . 3 - اتومبیل های سبک ، اتومبیل های غیر از کامیون و باربری .
-
سواری
لغتنامه دهخدا
سواری . [ س َ ] (اِخ ) طایفه ای از قبیله ٔ بنی طرف قبایل عرب خوزستان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 92).
-
سواری
لغتنامه دهخدا
سواری . [ س َ ] (حامص ) عمل سوار شدن . بر اسب نشستن : همی خواست منذر که بهرام گوربدیشان نماید سواری و زور. فردوسی .سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر و خدنگ . فردوسی .زین سواری حاصلی نامد مراجز که دشت محنت و گرد بلا. ناصرخسرو.نیم چندان شگ...
-
سواری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) savāri ۱. سوار شدن؛ عمل سوار شدن بر مرکب.۲. (صفت نسبی) [مقابلِ باری] اسب و استر و هر مرکبی که بر آن سوار شوند.
-
سواری
دیکشنری فارسی به عربی
جولة , رکوب , موکب
-
واژههای مشابه
-
کله سواری
لغتنامه دهخدا
کله سواری . [ ک ُ ل ِ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ماهیدشت پایین است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
کهنه سواری
لغتنامه دهخدا
کهنه سواری . [ ک ُ ن َ / ن ِ س َ ] (حامص مرکب ) آزمودگی در سواری . || کهنه کاری در جنگ . || (اصطلاح زورخانه ) مرشدی زورخانه . تعلیم کشتی گیری و ورزش باستانی . (فرهنگ فارسی معین ) : با خلق جهان کشتی همت شودم پاک گر مشعل دولت کندم کهنه سواری .محسن تأث...
-
سواری گرفتن
واژگان مترادف و متضاد
بهرهکشی کردن، بیگاری کشیدن
-
passenger car equivalence
همسنگ سواری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] ضریب معادلسازی انواع خودروهای بزرگ نظیر اتوبوس با خودروهای سواری؛ محاسبۀ این ضریب به اندازه و وزن و سرعت خودروها و همچنین خصوصیات جاده، نظیر شیب آن، بستگی دارد
-
surfing 1, surf
موجسواری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ورزشی که در آن با استفاده از تختهموج بر روی موجها سواری میکنند
-
نیک سواری
لغتنامه دهخدا
نیک سواری . [ س َ ] (حامص مرکب ) فروسیت . مهارت در سوارکاری : پشت سپه میر یوسف آنکه ستوده ست نزد سواران همه به نیک سواری .فرخی .
-
اسب سواری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) asbsavāri ۱. بر اسب سوار شدن.۲. سواربراسب به گردش رفتن.۳. (ورزش) [عامیانه] = اسبدوانی