کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سنگصدا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سنگ
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: sang طاری: sang طامه ای: sang طرقی: sang کشه ای: sang نطنزی: sang
-
سنگ
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: sang طاری: sang طامه ای: sang طرقی: sang کشه ای: sang نطنزی: sang
-
sound crew
گروه صدا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سینما و تلویزیون] کارکنان فنی تولید و ضبط صدا
-
sound console, mixing console, mixer 1, mixing board
میز صدا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سینما و تلویزیون] میزی با دکمههای متعدد فرمان برای صداآمیزی و صداگذاری
-
homophonic 2
همصدا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] منسوب به همصدایی
-
monophonic
یکصدا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] منسوب به یکصدایی
-
tone 3
کیفیت صدا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] یکی از ویژگیهای صدا که چهار عامل زیروبمی، شدت و ضعف، امتداد و رنگ صوت در ایجاد آن مؤثر است متـ . کیفیت صوت
-
صدا پیچیدن
لغتنامه دهخدا
صدا پیچیدن . [ ص َ/ ص ِ دَ ] (مص مرکب ) انعکاس صدا در محوطه ای یا جایگاهی چنانکه بر اثر انعکاس آواز قوی شود : مخور صائب فریب فضل از عمامه ٔ زاهدکه در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.صائب .
-
صدا دادن
لغتنامه دهخدا
صدا دادن . [ ص َ / ص ِ دَ ] (مص مرکب ) بانگ دادن . آواز دادن : چنان ز حسن تو اجزای بزم رفت ز هوش که گر صراحی می بشکنی صدا ندهد. طالب آملی (از آنندراج ).رجوع به صدا شود.
-
صدا زدن
لغتنامه دهخدا
صدا زدن . [ ص َ / ص ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ دادن . آواز دادن . خواندن : پس صدا زد ایاز رسن بیاور. (فیه مافیه ).
-
صدا کردن
لغتنامه دهخدا
صدا کردن . [ ص َ / ص ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عوام آواز دادن . || خواندن . دعوت کردن .
-
صدا گرفتن
لغتنامه دهخدا
صدا گرفتن . [ ص َ / ص ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آواز گرفتن . صدا از گلو بیرون نیامدن . بحح . بح . بحوح .
-
صدا گرفته
لغتنامه دهخدا
صدا گرفته . [ ص َ / ص ِ گ ِ رِ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) کسی که آواز او گرفته است . کسی که آواز او بخوبی برنمی آید.
-
صدا نشستن
لغتنامه دهخدا
صدا نشستن . [ ص َ / ص ِ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) آواز برنیامدن . خاموش شدن . ساکت گشتن : بلبلم را بی وصال گل دماغ نغمه نیست یار تا برخاست از مجلس ، صدای ما نشست .مخلص کاشی .
-
صدا درآوردن
لغتنامه دهخدا
صدادرآوردن . [ ص َ / ص ِ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ درآوردن . آواز از خود درآوردن . رجوع به صدا شود.