کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سفیر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سفیر
/safir/
معنی
۱. (سیاسی) شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد؛ ایلچی.
۲. اصلاحکننده میان دو قوم؛ میانجی.
〈 سفیرکبیر: (سیاسی) نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کارهای سفارتخانه را در آن کشور اداره میکند.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
ایلچی، رسول، فرستاده، میانجی، نماینده سیاسی
دیکشنری
ambassador, envoy, legate
-
جستوجوی دقیق
-
سفیر
واژگان مترادف و متضاد
ایلچی، رسول، فرستاده، میانجی، نماینده سیاسی
-
سفیر
لغتنامه دهخدا
سفیر. [ س َ ] (ع اِ) رسول و پیک . ج ، سفراء. (آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ). پیک . (دهار) : هر روز درخت با حریر دگر است وز باد سوی باده سفیر دگر است . منوچهری .قرآن را به پیغمبرت ناوریدمگر جبرئیل آن مبارک سفیر. ناصرخسرو.نه بس فخر آن کز امام زمانه ...
-
سفیر
لغتنامه دهخدا
سفیر. [ س َف ْ فی ] (ع اِ) یاقوت کبود. (ناظم الاطباء).
-
سفیر
لغتنامه دهخدا
سفیر. [ س ِ ] (ع اِ)دلال بازار. (آنندراج ) .
-
سفیر
فرهنگ فارسی معین
(سَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - فرستاده . 2 - میانجی . 3 - نماینده یک دولت در کشور دیگر.
-
سفیر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: سُفَراء] safir ۱. (سیاسی) شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد؛ ایلچی.۲. اصلاحکننده میان دو قوم؛ میانجی.〈 سفیرکبیر: (سیاسی) نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کارهای سفارتخانه را در آن ک...
-
سفیر
دیکشنری فارسی به عربی
سفير
-
واژههای مشابه
-
سفير
دیکشنری عربی به فارسی
سفير , ايلچي , پيک , مامور رسمي يک دولت
-
سفیر کبیر
لغتنامه دهخدا
سفیر کبیر. [ س َ ک َ ] (اِ مرکب ) وزیرمختاری که از جانب شخص پادشاه مأمور دربار دولتی باشد. (ناظم الاطباء). عالی ترین نماینده ٔ سیاسی یک کشور در کشور دیگر که امور سفارت کبری را در آن کشور اداره کند. (فرهنگ فارسی معین ).
-
اعتبارنامه ٔ سفیر
لغتنامه دهخدا
اعتبارنامه ٔ سفیر. [ اِ ت ِ م َ / م ِ ی ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) استوارنامه . رجوع به اعتبارنامه شود.
-
استوارنامه سفیر
دیکشنری فارسی به عربی
أورق الإعتماد
-
سفیر سیار (اكرودتیه)
دیکشنری فارسی به عربی
السفي المتنقل
-
سفیر مختار (تام الاختیار)
دیکشنری فارسی به عربی
السفير المفوض
-
Saffir-Simpson hurricane scale
مقیاس توفند سفیر ـ سیمپسون
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] طرحوارۀ ردهبندی شدت توفند براساس بیشینۀ سرعت باد سطح زمین و نوع و گسترۀ خسارت ناشی از توفان