کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سعف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سعف
معنی
(سَ عَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اسباب خانه ، کالای منزل . 2 - جهاز عروس . 3 - شاخة درخت خرما که از برگ دور شده باشد. 4 - برگ درخت خرما؛ ج . سعوف .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سعف
فرهنگ فارسی معین
(سَ عَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - اسباب خانه ، کالای منزل . 2 - جهاز عروس . 3 - شاخة درخت خرما که از برگ دور شده باشد. 4 - برگ درخت خرما؛ ج . سعوف .
-
سعف
لغتنامه دهخدا
سعف . [ س َ ] (ع مص ) نو برخاستن بن ناخن . (تاج المصادر بیهقی ). ریشه شدن بن ناخن دست . (آنندراج ). || روا کردن حاجت کسی را. (منتهی الارب ). || (اِ) آخریان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سلعه . متاع . کالا. اثاث البیت . || مرد فرومایه . (منتهی الارب )....
-
سعف
لغتنامه دهخدا
سعف . [ س َ ع َ ] (ع اِ) شاخ درخت خرما برگ دور کرده و یا برگ آن یا اکثر آن است که خشک را سعف گویند و تر را شطبة. || رخت عروس . سعوف جمع آن است . || سر کوه . || شیرینه که بر پتفوز و سر و روی شتر مانند گر بیرون آید و موی مژه و جز آن بریزاند. || هرچیز ن...
-
واژههای همآوا
-
صاف
واژگان مترادف و متضاد
۱. پرداخته، صیقلی، لغزنده، نرم، نشو، هموار ۲. تخت، مستوی، مسطح ۳. راست، شق ۴. پاک، پالوده، روشن، زلال ۵. خالص، مروق، ناب ۶. بیآلایش، وضیع ≠ خشن، زبر
-
صاف
فرهنگ واژههای سره
هموار
-
صاف
فرهنگ فارسی معین
[ ازع . ] (ص .) 1 - روشن ، زلال . 2 - آفتابی . 3 - پاک ، بی آلایش . 4 - هموار، بی چین و چروک . ؛ ~ و پوست کنده به طور صریح و آشکار. ؛ ~ و صوف منظم و مرتب .
-
ساف
لغتنامه دهخدا
ساف . (ع اِ) هر رسته ای است از دیوار. (شرح قاموس ). هر رده از دیوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کل عرق من الحائط. (قطر المحیط). چینه ٔ دیوار. || الصف من اللبن . (قطر المحیط). رده ای از شیر نوشیدنی . || باد غبارانگیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساف از...
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . (اِخ ) اسم است ابن صیاد را. (منتهی الارب ).
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . (اِخ )کوهی است در تهامة مر بنی ذئل را. (معجم البلدان ).
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . (از ع ، ص )مخفف صافی . (غیاث اللغات ). مخفف صاف (صافی )، نعت فاعلی از صفو. روشن . خالص . بی دُرد. ناصع : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیر یمانیش رخش بر عمان به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤبه بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان . عنصری .در ...
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . (ع ص ) (از «ص ی ف ») صائف . یوم صاف ؛ روز گرم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و آن مخفف صائف است . (از اقرب الموارد).
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . (ع ص )(از «ص وف ») کبش صاف ؛ قچقار بسیارپشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اَصْوَف . صائف . صَوِف . صوفانی .
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . [ صاف ف ] (ع ص ) نعت فاعلی از صف ّ. صف کشنده . رجوع به صافات شود.
-
صاف
لغتنامه دهخدا
صاف . [ فِن ْ ] (ع ص ) (از «ص ف و») یوم صاف ؛ روز سرد صاف بی ابر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). صَفْوان .