کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سطع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
ستا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ سهتار] ‹سهتا› (موسیقی) [قدیمی] setā ۱. نوعی ساز شبیه سهتار: ◻︎ ستای باربد دستان همیزد / به هشیاری ره مستان همیزد (نظامی۲: ۲۸۷).۲. از الحان قدیم ایرانی.
-
ستا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ سه تا] setā ۱. سهلا.۲. [قدیمی] نوعی خیمه.
-
ستا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مخففِ سهتا] setā ۱. سه عدد.۲. [قدیمی] = ثلاثه 〈 ثلاثۀ غساله
-
ستا
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ ستودن و ستاییدن) ‹ستای› setā ۱. = ستودن۲. [قدیمی] ستاینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودستا، ◻︎ ستایشت بهحقیقت ستایش خویش است / که آفتابستا چشم خویش را بستود (مولوی۲: ۳۲۵).۳. (اسم مصدر) [قدیمی] ستایش؛ مدح؛ ثنا.
-
جستوجو در متن
-
سطیع
لغتنامه دهخدا
سطیع. [ س َ ] (ع ص ) درازبالا. || (اِ) صبح . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به سطع شود.
-
اشماع
لغتنامه دهخدا
اشماع .[ اِ ] (ع مص ) نور گسترانیدن چراغ . یقال : اشمع السراج ؛ اذا سطع نوره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). درخشیدن چراغ . (از المنجد). روشن شدن چراغ . (تاج المصادر).
-
برهم زدگی
لغتنامه دهخدا
برهم زدگی . [ ب َ هََ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) عمل برهم زدن : سَطَع؛ دست برهم زدگی . (منتهی الارب ). || اغتشاش . پریشانی . آشفتگی . غوغا. فساد. فتنه . آشوب . اضطراب . (ناظم الاطباء).
-
تسطیع
لغتنامه دهخدا
تسطیع. [ ت َ ] (ع مص ) داغ کردن گردن شتر را در درازی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || ساطع کردن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به سَطع و سطوع شود.
-
درازگردن
لغتنامه دهخدا
درازگردن . [ دِ گ َ دَ ] (ص مرکب ) گردن دراز. آنکه گردنی دراز دارد. طویل العنق . آنکه گردنش زیاده از اندازه ٔ طبیعی دراز باشد. اتلع. اجید. اسطع. اعنق . اعیط. اقود. اهیق . بَتِع. جَیداء. عُسالق .عَسلَق . عِلوَدّ. مِسعر. (منتهی الارب ) : درازگردن و کوت...
-
درازی
لغتنامه دهخدا
درازی . [ دِ ] (حامص ، اِ) دراز بودن . درازا. طول . امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض . اِنسبات . خَدَب . سَمحَجَة. سَنطَلَة. سَیفة. (منتهی الارب ) : زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش بیرون نشود سوزن درزی ز درازی . فرخی . || به مجاز، طول و تفصیل دادن : آنچه...
-
عمود
لغتنامه دهخدا
عمود. [ ع َ ] (ع اِ) ستون خانه . (منتهی الارب ). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن . (از اقرب الموارد). ج ، آعمِدة، عَمَد، عُمُد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمودسرش تا به ابر اندر از چوب عودبدان هر عمود آشیانی بزرگ ...