کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سستکُره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
asthenosphere
سستکُره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زمینشناسی] بخشی از گوشتۀ بالایی زمین، واقع در زیر سنگکُره که سست است و در آن ماگما تولید میشود
-
واژههای مشابه
-
سست
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیاساس، بیبنیان، بیپایه ≠ متقن، موثق ۲. ضعیف، کاسد ۳. تنبل، چلمن، کاهل، وارفته ۴. بیحال، راجل، شل، کسل، کند، ناتوان، ول ≠ سخت، سفت ۵. نرم ۶. متزلزل، ناپایدار، نااستوار، بیثبات ≠ استوار ۷. لخت ۸. بیمعنی، بیهوده ۹. نامفهوم، بیمفه
-
سست
فرهنگ فارسی معین
(سُ) [ په . ] 1 - (ص .) بی دوام ، پایدار. 2 - ضعیف ناتوان . 3 - نرم ، ملایم . 4 - تنبل . 5 - بی معنی . 6 - (ق .) آهسته ، کند.
-
سست
لغتنامه دهخدا
سست . [ س ُ ] (ص ) پهلوی «سوست » (ملایم ، سبک ). نرم . ملایم . نازک . ناتوان . ضعیف . کم زور. آهسته . تنبل .کاهل . مانده . بی معنی . بیهوده . ضد سخت . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نازک و ناتوان و ضعیف و درمانده و عاجز و کم زور و بی قوت . (ناظم ال...
-
سست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: sust] sost ۱. فاقد استحکام لازم؛ بیدوام: دیوار سست.۲. ضعیف؛ ناتوان.۳. [مقابلِ سخت] نرم و ملایم.
-
سست
دیکشنری فارسی به عربی
بطيي , خدران , رشيق , ضعيف , طليق , غير آمن , فاتر , فترة الهدوء , کامل , کسول , متخنث , مترنح , مترهل , متساهل , محلحل , مرن , معتدل , مهزوز
-
سست
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: sos طاری: sost / zayif طامه ای: sost / šol طرقی: sost کشه ای: sost نطنزی: sost
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ] (اِخ ) از طسوج وناحیه ٔ رود آبان به ناحیه ٔ قم . (تاریخ قم ص 113).
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک َ / ک ُ ] (ع اِمص )سختی و مشقت . یقال : قمت علی کُره ؛ ای مشقت (منتهی الارب )؛ به زحمت و مشقت برخاستم . (ناظم الاطباء). مشقت و گفته اند کلمه بفتح اول به معنی اکراه است و به ضم به معنی مشقت . (از اقرب الموارد). || فعلته کَرهاً؛ یعنی اکراهاً....
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک َ / ک ُرْه ْ ] (ع مص ) کَراهة. کراهیة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مَکرَهة. ناپسند داشتن چیزی را. (منتهی الارب ). مقابل دوست داشتن . (از اقرب الموارد). دشخوار داشتن . (تاج المصادر). || دشوار شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 81). رجوع به...
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک َ رَ ] (اِخ ) نام شهری است . (برهان ). کرج است اما اهل آن ولایت آن را کره نامند. (از معجم البلدان ذیل کرج ). رجوع به کرج ، کره رود و کرج ابی دلف شود.
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک َ رَ / رِ ] (اِ) پوست دست و یا اعضاء را گویند که بسبب کار کردن بسیار سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از کوره یا کبره . شغه . پینه . رجوع به کوره و کبره شود. || چرک و وسخ و کثافت و ناپاکی . (ناظم الاطباء)....
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک َ رَ / رِ ] (اِ) حجره . (جهانگیری ). حجره که خانه ٔ کاروانسرا و مدرسه باشد. (برهان ). حجره و اطاق کاروانسرا و مدرسه و جز آن . (ناظم الاطباء). || قسمی از تنیده ٔ عنکبوت بود که سفید باشد مانند کاغذی و در میان آن عنکبوت تخم کند. (جهانگیری ). خ...
-
کره
لغتنامه دهخدا
کره . [ ک َ رَ / رِ ] (اِ) مسکه را نیز گویند و آن روغنی باشد که از دوغ گیرند. (برهان ). چربی که از شیر یا دوغ به دست کنند. روغن ناگداخته . زَبد. (یادداشت مؤلف ). چربی که از چرخ کردن شیر در چرخهای کره گیری حاصل شود ویا پس از تُلُم زدن دوغ ، آن را جمع...