کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سزد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سزد
لغتنامه دهخدا
سزد. [ س َ ] (اِ) جاوزد باشد که سفیدخار و خارسفید است . (برهان ). جاوزد سفید. خار.(ناظم الاطباء). سپیدخار که جاوزد گویند. (رشیدی ).
-
جستوجو در متن
-
سپهرآیین
لغتنامه دهخدا
سپهرآیین . [ س ِ پ ِ ] (ص مرکب ) آنکه صفت و آیین او چون سپهر بود. بلندطبع : خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزدبرجش سپهرآیین سزد دوران نو پرداخته .خاقانی .
-
کسندر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] kasandar ناکس؛ نااهل: ◻︎ سزد ارچه او نیز تکبر کند / که شه نیکویی با کسندر کند (عنصری: ۳۵۴).
-
لوچانیدنی
لغتنامه دهخدا
لوچانیدنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) درخور لوچاندن . سزاوار لوچانیدن . که لوچانیدن را سزد.
-
پناهیدنی
لغتنامه دهخدا
پناهیدنی . [ پ َدَ ] (ص لیاقت ) قابل پناهیدن . که پناهیدن را سزد.
-
ینبغی
لغتنامه دهخدا
ینبغی . [ یَم ْ ب َ ] (ع فعل ) در فارسی به صورت صفت به کار رود، یعنی سزاوارو شایسته است . (ناظم الاطباء). شاید و سزد. (دهار).- کماینبغی ؛ چنانکه سزد. چنانکه سزید. (یادداشت مؤلف ).
-
دندان کرو
لغتنامه دهخدا
دندان کرو. [ دَ ک َرْوْ ] (ص مرکب ) آنکه دندان کاواک و پوسیده دارد. (یادداشت مؤلف ) : سزد که بگسلم از یار سیم دندان طَمْعسزد که او نکند طَمْع پیر دندان کرو.کسایی .
-
شاشیدنی
لغتنامه دهخدا
شاشیدنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) صفت لیاقت از شاشیدن . درخور شاشیدن . که شاشیدن را سزد. لایق و سزاوار شاشیدن . رجوع به شاشیدن شود.
-
سوگناک
لغتنامه دهخدا
سوگناک . (ص مرکب ) غمناک . دردناک : نباشد نه رخ را بشویم ز خاک سزد گربباشم بدین سوگناک .فردوسی .
-
مکیدنی
لغتنامه دهخدا
مکیدنی . [ م َ دَ ] (ص لیاقت ) آنچه قابل مکیدن باشد. چیزی که مکیدن را سزد. شایسته ٔ مکیدن : قرص مکیدنی .
-
قاصی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی، مقابلِ دانی، جمع: اَقصاء] [قدیمی] qāsi دور: ◻︎ خجسته مجلس او را سران اهل سخن / سزد که مدح سرایند قاصی و دانی (سوزنی: لغتنامه: قاصی).
-
پهنانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹بهنانه› (زیستشناسی) [قدیمی] pahnāne = بوزینه: ◻︎ اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند / که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۰).
-
سزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) [پهلوی: sačītan] [قدیمی] se(a)zidan سزاوار بودن؛ درخور بودن؛ شایسته بودن؛ جایز بودن: ◻︎ تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج / سزد اگر همهٴ دلبران دهندت باج (حافظ: ۱۰۰۷).
-
مدیح خوان
لغتنامه دهخدا
مدیح خوان . [ م َ خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه شعر مدحی خواند. (فرهنگ فارسی معین ). مداح . مدحتگر : مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس خطیب نامش را آسمان سزد منبر. مسعودسعد.او شاه سه بعد وچار ملت بر شاه مدیح خوان ببینم .خاقانی .