کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سروسامان گرفتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سروسامان گرفتن
مترادف و متضاد
۱. سامانیافتن، منظم شدن
۲. ازدواج کردن
۳. آرامشیافتن
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سروسامان گرفتن
واژگان مترادف و متضاد
۱. سامانیافتن، منظم شدن ۲. ازدواج کردن ۳. آرامشیافتن
-
واژههای مشابه
-
سروسامان دادن
واژگان مترادف و متضاد
۱. بسامان کردن، نظمونسق دادن، سامانبخشیدن، مرتب کردن ۲. داماد کردن ۳. عروس کردن
-
بی سروسامان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) bisarosāmān ۱. بینظموترتیب؛ آشفته؛ درهم.۲. بیخانمان.۳. بیبرگ؛ بیتوشه.
-
بی سروسامان
فرهنگ گنجواژه
پریشان.
-
جستوجو در متن
-
سامان گرفتن
واژگان مترادف و متضاد
۱. منظم شدن، مرتب شدن، درست شدن ۲. سروسامان گرفتن، سامان یافتن
-
چم گرفتن
لغتنامه دهخدا
چم گرفتن . [ چ َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) رونق گرفتن . سروسامان گرفتن . بسامان شدن : چرا همی نچمم تا کند چرا تن من که نیز تانچمم کار من نگیرد چم . رودکی .رجوع به چم شود. در تداول روستائیان خراسان ، چم کسی را گرفتن ؛ کنایه است از بدست آوردن دل وی و بمر...
-
سامان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sāmān] sāmān ۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگانی.۲. افزار کار.۳. باروبنۀ سفر.۴. کالا.۵. آراستگی و نظم: ◻︎ گهی بر درد بیدرمان بگریم / گهی بر حال بیسامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲).۶. [قدیمی] آراموقرار: ◻︎ کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در...
-
رجاله
لغتنامه دهخدا
رجاله . [ رَج ْ جا ل َ / ل ِ ] (از ع ، اِ) مردمان پست و بی سروسامان . (ناظم الاطباء). سفلگان . فرومایگان . (فرهنگ فارسی معین ). غوغا. اراذل و اوباش . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و حرب افتاد میان سپاه دیگران و قتلی بسیار برفت و رجاله برخاستند و در ماه ذیح...
-
عقد
لغتنامه دهخدا
عقد. [ ع َ ] (ع مص ) پناه بردن به کسی . (از منتهی الارب ): عقد عنقه اًلیه ؛ به وی پناه برد. (از اقرب الموارد). || بستن ریسمان و بیع. (از منتهی الارب ). محکم کردن و بستن ریسمان و بیع و پیمان و سوگند و از قبیل آن ، و آن در مقابل «حَل ّ» و گشودن است . (...
-
سر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sar] sar ۱. (زیستشناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد.۲. [مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال.۳. [مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه.۴. [مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن...