کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرو
/sarv/
معنی
درختی مخروطیشکل، همیشه سبز، دارای شاخههای کوتاه پوشیده از برگهای ریز که بلندیش تا ۲۰ متر میرسد و چوب آن محکم و بادوام است.
〈 سرو آزاد: = (زیستشناسی) سَروْ
〈 سرو چمان: [قدیمی، مجاز] = 〈 سرو روان
〈 سرو خوشرفتار: [قدیمی، مجاز] معشوق زیبا و خوشقدوبالا و خوشرفتار.
〈 سرو روان: [مجاز] معشوقی که قامتی چون سرو دارد و بهزیبایی راه میرود؛ سرو خرامان؛ معشوق: ◻︎ ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد / راست گویی به تن مرده روان بازآمد (سعدی۲: ۴۱۴).
〈 سرو سهی: [قدیمی]
۱. سرو راسترسته؛ درخت سرو که دارای شاخ و بال راست باشد.
۲. [مجاز] معشوق خوشقدوبالا.
۳. (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ وگر سرو سهی را ساز دادی / سهیسَروَش به خون خط بازدادی (نظامی۱۴: ۱۸۰).
〈 سرو کوهی: (زیستشناسی) = عرعر۲
〈 سرو ناز: (زیستشناسی) نوعی از سرو که مخروطیشکل و زیبا است و برای زینت در باغها و خانهها کاشته میشود؛ درخت سرو؛ سرو نورسته و خوشنما؛ سرو شیرازی؛ سرو کاشی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
سروبن، درخت سرو
فعل
بن گذشته: سرو کرد
بن حال: سرو کن
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرو
فرهنگ نامها
(تلفظ: sarv) (در گیاهی) هر یک از انواع درختان بازدانه از خانواده مخروطیان که همیشه سبز است ؛ (به مجاز) شاداب و با طراوت .
-
سرو
واژگان مترادف و متضاد
سروبن، درخت سرو
-
سرو
واژگان مترادف و متضاد
سرویس
-
سرو
واژگان مترادف و متضاد
سرویس
-
سرو
فرهنگ فارسی معین
(سَ رْ) [ په . ] (اِ.) درختی است مخروطی شکل که در نواحی کوهستانی شمالی ایران می روید. سرو آزاد، سرو سهی ، سرو ناز و زادسرو هم گفته اند.
-
سرو
فرهنگ فارسی معین
(سُ) [ په . ] (اِ.) 1 - شاخ جانوران ، شاخک حشرات . 2 - پیالة شراب .
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س َرْوْ ] (اِ) پهلوی «سرو» (فرهنگ وندیداد ص 206) و «سرب » (بندهشن ص 116)،طبری «سور» (سرو) (واژه نامه ص 448)، عربی «سرو»، سریانی «شربینا» (بضم اول )،اکدی «شورمنو» . اصل کلمه اکدی است . (معجمیات عربیه - سامیه ص 221). فرانسوی «سیپره » . «کوپرسوس ...
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س َرْوْ ] (اِخ ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان ). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی ) : خردمند روشندل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن .فردوسی .
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س َرْوْ ] (ع مص ) جوانمرد گردیدن . || سخی شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مهتر گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مهتر شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || از خود افکندن چیزی را. یقال : سروت الثوب عنی ؛ ای القیته .(منتهی...
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س ِ رُو ] (اِخ ) دهی از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه . دارای مرکز مرزبانی سه کیلومتری مرز ایران و روسیه . دارای 184 تن سکنه .آب آن از رود باژرکه . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
سرو
لغتنامه دهخدا
سرو. [ س ُ ] (اِ) اوستا «سرو» (شاخ جانور). هرن گوید: در اوستا «سروا» (چنگال ، شاخ )، پهلوی «سروب »، «سروو» ، بلوچی «سرونب ، سوروم » (سم )، «سرون » که «سروبن » نوشته میشود در پهلوی بمعنی شاخی (سرویین ) است . و رجوع کنید به سرون . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ...
-
سرو
دیکشنری عربی به فارسی
سرخدار
-
سرو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sarv, sarp] (زیستشناسی) sarv درختی مخروطیشکل، همیشه سبز، دارای شاخههای کوتاه پوشیده از برگهای ریز که بلندیش تا ۲۰ متر میرسد و چوب آن محکم و بادوام است.〈 سرو آزاد: = (زیستشناسی) سَروْ〈 سرو چمان: [قدیمی، مجاز] = 〈 سرو...
-
سرو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: srūb, sruv] ‹سروی، سرون› [قدیمی] soru شاخ گاو و گوسفند و امثال آنها.
-
سرو
دیکشنری فارسی به عربی
ارز