کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرفکنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرفکنده
لغتنامه دهخدا
سرفکنده . [ س َ ف َ / ف ِ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) سرافکنده . شرمسار. خجل : خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس مریخ نرم گردن و کیوان فروتن است . انوری .نزد رئیس چون الف کوفی آمدم چون دال سرفکنده خجل وار میروم . خاقانی .چو مریم سرفکنده ریزم از طعن سرشک...
-
جستوجو در متن
-
سرفکندگی
لغتنامه دهخدا
سرفکندگی . [ س َ ف َ / ف ِ ک َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) سرافکندگی . شرمساری . خجلت : موجب خجلت و سرفکندگی است . || فروتنی . تواضع : چرا چو لاله ٔ نشکفته سرفکنده نه ای که آسمان ز سرافکندگی است پابرجا.خاقانی .
-
خجل سار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی] xe(a)jelsār = خجالتزده: ◻︎ خجلسارم از بس نوا و نوالش / کنون زآن نوال و نوا میگریزم (خاقانی: ۹۰۵)، ◻︎ نزد رئیس چون الف کوفی آمدم / چون دال سرفکنده خجلسار میروم (خاقانی: ۸۹۸).
-
فروتن
لغتنامه دهخدا
فروتن . [ ف ُ ت َ ] (ص مرکب ) (از: فرو + تن ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تواضعکننده و متواضع. (برهان ). خاضع. خاشع. نرم گردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : فروتن بود شه که دانا بودبه دانش بزرگ وتوانا بود. فردوسی .فروتن بود هرکه دارد خردسپهرش همی در خرد...
-
پابرجا
لغتنامه دهخدا
پابرجا. [ ب َ ] (ص مرکب ) ثابت . ثابت قدم . راسخ . پایدار. استوار : چرا چو لاله ٔ نشکفته سرفکنده نه ای که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا. خاقانی .دل چو پرگار به هر سو دورانی میکردوندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود. حافظ.|| دائم . همیشه .
-
سر فراختن
لغتنامه دهخدا
سر فراختن . [ س َ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) سر افراختن . گردن کشیدن . برخاستن . بالا رفتن : سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست . مسعودسعد.سرفکنده شدم چو دختر زادبر فلک سر فراختم چو برفت . خاقانی . || فخر کردن . بالیدن : سر برآوربه سر فرا...
-
خجل سار
لغتنامه دهخدا
خجل سار. [ خ َ ج ِ ] (ص مرکب ) شرمسار.شرم زده . خجل گونه . خجلت زده . خجالت کشیده : بدستار و جبه خجل سارم از تودر عفو بگذار چون سنگ بسته . خاقانی .نزد رئیس چون الف کوفی آمدم چون دال سرفکنده خجل سار میروم . خاقانی .خجل سارم از بس نوا و نوالش کنون زان ...
-
هنری
لغتنامه دهخدا
هنری . [ هَُن َ ] (ص نسبی ) اهل هنر. هنرمند. هنرور : خواجه ٔ سید ابوسهل رئیس الرؤسااحمدبن الحسن آن بارخدای هنری . فرخی .آن هنری خواجه ٔ جلیل چو دریاست با هنربیشمار و گوهر بی عد. منوچهری .آفرین زآن هنری مرکب فرخ پی توکه به یک شب ز بلاساغون آید به طرا...
-
شب زنده دار
لغتنامه دهخدا
شب زنده دار. [ ش َ زِ دَ / دِ ] (نف مرکب ) قائم الیل . شب بیدار. (مجموعه ٔ مترادفات ص 221). آنکه شب را بیدار بماند. شب خیز. که شب را به دعا یا پاسبانی به صبح رساند : دل شب زنده دار زنده شودقالب مرده سرفکنده شود. اوحدی .ساقی چو شاه نوش کند باده ٔ صبوح...
-
خویشتن شناس
لغتنامه دهخدا
خویشتن شناس . [ خوی /خی ت َ ش ِ ] (نف مرکب ) خودشناس . آنکه حد خود شناسد واز حد خود تجاوز نکند و بگستاخی نگراید. آنکه از حدخود برتر نشود. (یادداشت مؤلف ) : خویشتن شناسان را از ما درود دهید. (منسوب به انوشیروان ).چتر و رکاب امر عنان نفاذ اوزانگه که د...
-
دونیمه
لغتنامه دهخدا
دونیمه . [ دُ م َ / م ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) دو نیم . دو نصف . به دو نصف تقسیم شده (یادداشت مؤلف ) : هر آن که چون قلمت سر به حکم برننهددو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم . سعدی .- دونیمه شدن ؛ دو نیم شدن . نصف شدن : دو نیمه شد آن کوه پولادسنج . ن...
-
نرم گردن
لغتنامه دهخدا
نرم گردن . [ ن َ گ َ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از مطیع. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرمانبردار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). محکوم . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). رام . (ناظم الاطباء). منقاد. فروتن . خاضع. خاشع. اغید. (یادداشت مؤلف ...
-
غلطان
لغتنامه دهخدا
غلطان . [ غ َ ] (نف ، ق ) غلتان . غلطنده . آنچه بغلطد. || در حال غلطیدن : همیگشت غلطان به خاک اندراشخوده رخان و برهنه سرا. فردوسی .چو بهرام جنگی رسید اندر اوی کشیدش بر آن خاک غلطان به روی . فردوسی .چو برگشته شد بخت او شد نگون بریده سرش زار و غلطان به...
-
سرور
لغتنامه دهخدا
سرور. [ س َرْ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مهتر و رئیس و بزرگ و خداوند. (آنندراج ). خداوند و مهتر و بزرگ و بزرگتر از همه و رئیس وپیشوا. (ناظم الاطباء). رئیس . (زمخشری ) : کنون هفت کشور بگشتم تمام بسی سروران را کشیدم بدام .فردوسی .همه سروران آفرین خواندند...