کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سردسته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سردسته
/sardaste/
معنی
سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم سرگروه؛ سرکرده.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسلهجنبان، عمید
دیکشنری
boss, chief, captain, head, prince, ringleader
-
جستوجوی دقیق
-
سردسته
واژگان مترادف و متضاد
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسلهجنبان، عمید
-
سردسته
لغتنامه دهخدا
سردسته . [ س َ دَ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) رئیس . قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف ): سردسته ٔ دزدان . سردسته ٔ آشوبگران : به سرکردگی شخصی از ایشان که او را «سردسته » مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرةالملوک چ 2ص 48). || چوب و عصای دستی . (...
-
سردسته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) sardaste سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم سرگروه؛ سرکرده.
-
سردسته
دیکشنری فارسی به عربی
زعيم
-
جستوجو در متن
-
سر دمدار
لهجه و گویش تهرانی
سردسته
-
سرخیل
لهجه و گویش تهرانی
سردسته
-
جلودار
لهجه و گویش تهرانی
سردسته
-
سرگروه
واژگان مترادف و متضاد
سردسته، رئیس
-
سرسالار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] sarsālār سردستۀ سالاران.
-
سرنفر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فارسی. عربی] [قدیمی] sarnafar سرگروه؛ سردسته.
-
گنده لات
لهجه و گویش تهرانی
سردسته لاتها
-
خیلتاش
واژهنامه آزاد
فرمانده - سردسته
-
آق سقل
فرهنگ واژههای سره
ریش سپید، سردسته
-
آق سقال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [ترکی] ‹آقصقال، آقسقل› [قدیمی] 'āqsaqqāl ریشسفید؛ بزرگتر و سردسته.