کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سردرو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
سردرو
لغتنامه دهخدا
سردرو. [ س َ ] (ص مرکب ) کنایه از ناخوش و افسرده . (بهار عجم ) : امشبم شیشه بی می ناب است سردروترز برف مهتاب است . ملا مفید بلخی (از بهار عجم ).از بسکه دیده ایم رقیبان سردروز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما.ملا مفید بلخی (از آنندراج ).
-
سردرو
لغتنامه دهخدا
سردرو. [ س َ دِ رَ / رُو ] (نف مرکب ) سردروکننده . سربرنده . خنجر یاشمشیری که سرها درو کند، سرها را ببرد : بدو گفت جویا که ایمن مشوز جویا و از خنجر سردرو. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368).عالی حسامش سردروخورشید جان را نور و ضو.ناصرخسرو.
-
جستوجو در متن
-
درو
لغتنامه دهخدا
درو. [ دِ رَ / رُو] (اِمص ) عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر حبوب . قطع کردن زراعت . (غیاث ). حصاد و چیدن غله و بریدن علف و غله ٔ رسیده و یا نیم رس با داس . (ناظم الاطباء). درودن . این کلمه با شدن و کردن صرف شود. حصد. صرام . دارا...