کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرخاب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرخاب
/sorxāb/
معنی
۱. گرد یا مادۀ سرخرنگی که زنان به گونههای خود میمالند؛ غازه؛ گلگونه؛ آلگونه.
۲. (زیستشناسی) نوعی مرغابی؛ خرچال.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آلغونه، بزک، سرخی، غازه، گلغونه، گلگونه
دیکشنری
blusher
-
جستوجوی دقیق
-
سرخاب
واژگان مترادف و متضاد
آلغونه، بزک، سرخی، غازه، گلغونه، گلگونه
-
سرخاب
فرهنگ فارسی معین
(سُ) (اِمر.) ماده ای سرخ رنگ که زنان به گونة خود مالند، گلگونه .
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ ] (اِخ ) ده افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران . دارای 499 تن سکنه است . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، صیفی ، بنشن ، لبنیات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِ مرکب )نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ . گویند ماده ٔ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیق...
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) ابن قارون . از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده ، در سنه ٔ 466 هَ . ق . وفات یافت . (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 181).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) ابن مهرمردان . از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 180).از ششمین اسپهبدان طبرستان . (حبیب السیر چ تهران ).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) ده دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان تبریز. دارای 450 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان ). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است . (آنندراج ).نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است . (غیاث ).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی . (آنندراج ).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه . (برهان ). نام رودی است از نواحی کابل . (آنندراج ). نام رودی در نواحی کابل . (غیاث ).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) نام کوهی است بر جنوب شهر تبریز و متصل است به شهر. (برهان ). کوهی است در تبریز و سرخ رنگ و گیاه نروید و آب ندارد. (آنندراج ) : تا بریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را.سیدجلال عضد (از جهانگیری ).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت ، میان حاج آباد و بازگوراب . در 556900گزی تهران واقع شده است . (یادداشت مؤلف ).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ ) نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف ) : یکی پارسی بود بس نامدارکه سرخابش خواندی همی شهریار.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270).
-
سرخاب
لغتنامه دهخدا
سرخاب . [ س ُ ] (اِخ )نام دهی است از سمنان و هم از سبزوار. (آنندراج ).
-
سرخاب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) sorxāb ۱. گرد یا مادۀ سرخرنگی که زنان به گونههای خود میمالند؛ غازه؛ گلگونه؛ آلگونه.۲. (زیستشناسی) نوعی مرغابی؛ خرچال.