کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرحلقه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرحلقه
/sarhalqe/
معنی
سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم؛ سردسته.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بانی، رکن، سرخیل، رهبر، سردسته، سرکرده، سرگروه، سلسلهجنبان، پیشوا
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرحلقه
واژگان مترادف و متضاد
بانی، رکن، سرخیل، رهبر، سردسته، سرکرده، سرگروه، سلسلهجنبان، پیشوا
-
سرحلقه
لغتنامه دهخدا
سرحلقه . [ س َ ح َ ق َ / ق ِ ] (اِ مرکب ) سردار جماعت . (آنندراج ). پیشوا. رئیس : در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه ٔ رندان جهان باش . حافظ.گر حلقه ٔ دام است وگر حلقه ٔ زنجیرسرحلقه بغیر از من دیوانه کدام است . ابوطالب کلیم (از آنندراج ...
-
سرحلقه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فارسی. عربی] [مجاز] sarhalqe سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم؛ سردسته.
-
واژههای همآوا
-
سر حلقه
فرهنگ فارسی معین
( ~ . حَ قِ) [ فا - ع . ] (اِ. ص .) سر - دسته ، سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم .
-
جستوجو در متن
-
سردور
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی] sardo[w]r ۱. [مجاز] سرکردۀ جاسوسان و خبرنگاران.۲. سرحلقه.
-
سلسلهجنبان
واژگان مترادف و متضاد
۱. پیشوا، رهبر، سرحلقه، سرخیل، قاید ۲. باعث، بانی، محرک
-
سرزنده
واژگان مترادف و متضاد
۱. بانشاط، دلبهنشاط، زندهدل، سرحال، سرخوش ≠ افسرده، بیدل و دماغ، پکر، گرفته، دلمرده ۲. سرحلقه، سرخیل، سردسته، سلسلهجنبان
-
rudder eye
حلقۀ محور سکان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل دریایی] پیچی سرحلقهای که در بالای محور سکان نصب شده است و وزن محور را در هنگام حرکت یا توقف شناور تحمل میکند
-
سرده
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] sarde ۱. سرحلقۀ میخوارگان؛ ساقی: ◻︎ سردۀ بزم شراب است امروز / آنکه دی بود امام اصحاب (کمالالدین اسماعیل: ۳۳۰).۲. (اسم) قدح شراب.
-
اسحاق
لغتنامه دهخدا
اسحاق . [ اِ ] (اِخ ) ابن سعید. یکی از اخترشناسان و از اعراب اندلس یهودی المذهب و سرحلقه ٔ هیأت منجمینی میباشد که بنام آلفونس عاشر پادشاه قسطیله و لیون «ازیاج آلفونسیه » را بوجود آورده اند. و او در مائه ٔ هفتم هجری میزیسته است .
-
سرده
لغتنامه دهخدا
سرده . [ س َ دَ / دِ ] (اِ) اوستا «سرده » ، پهلوی «سرتک » ، نوع ، قسم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی نوع است و انواع جمع آن است . (برهان )(جهانگیری ) (رشیدی ). || قدحی که بدان شراب خورند. (برهان ). قدح شراب . (آنندراج ) : ز خمار بار عشق از دل ...
-
فصیحی
لغتنامه دهخدا
فصیحی . [ ف َ ] (اِخ ) گویندبه علوم رسمیه ربطی داشته و تخلص به اسم میکند. اکثر اوقات با فقرا و درویشان هم صحبت بود. و معشوق هم به او میل کلی داشته و این بیت شاهد معین معنی است :جذبه ٔ عشق بحدی است میان من و یارکه اگر من نروم او بطلب می آید. (از آتشکد...
-
رند
لغتنامه دهخدا
رند. [ رِ / رَ ] (ص ، اِ) مردم محیل و زیرک . (برهان قاطع). زیرک و محیل . (آنندراج ). غدار و حیله باز و زیرک .(ناظم الاطباء). شاطر. (زمخشری ) (دهار). ج ، رُنود، رندان ، رندها : بهره ورند از سخات اهل صلاح و فسادزاهد و عابد چنانک مفلس و قلاش ورندقاعده ٔ...