کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرجنبان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرجنبان
/sarjombān/
معنی
۱. بزرگتر صنف یا طایفه.
۲. سردسته.
۳. مرد متنفذ.
۴. معروف و مشهور.
۵. سرزنده.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
بانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسلهجنبان، قاید، مهتر قوم
دیکشنری
leader, ringleader, standard-bearer, torchbearer
-
جستوجوی دقیق
-
سرجنبان
واژگان مترادف و متضاد
بانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسلهجنبان، قاید، مهتر قوم
-
سرجنبان
فرهنگ فارسی معین
( ~ . جُ) (ص فا.) بزرگتر صنف یا طایفه ، سردسته .
-
سرجنبان
لغتنامه دهخدا
سرجنبان . [ س َ جُم ْ ] (نف مرکب ) که سر تکان دهد. که سر خویش بجنباند. رجوع به سر جنباندن شود. || در تداول عامه ، رئیس . بزرگ . زعیم . متنفذ. صاحب نفوذ. (یادداشت مؤلف ).
-
سرجنبان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت فاعلی) [مجاز] sarjombān ۱. بزرگتر صنف یا طایفه.۲. سردسته.۳. مرد متنفذ.۴. معروف و مشهور.۵. سرزنده.
-
سرجنبان
لهجه و گویش تهرانی
سردمدار،محرک
-
جستوجو در متن
-
سرکرده
واژگان مترادف و متضاد
رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده ≠ مادون
-
سردسته
واژگان مترادف و متضاد
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسلهجنبان، عمید
-
متنفذ
واژگان مترادف و متضاد
بانفوذ، پرنفوذ، توانا، سرجنبان، صاحباعتبار، صاحبنفوذ، معتبر، نفوذدار
-
معوق
لغتنامه دهخدا
معوق . [ م ُع ْ وِ ] (ع ص ) مرد خوابناک سرجنبان . || گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
-
ذقون
لغتنامه دهخدا
ذقون . [ ذَ ] (ع ص ، اِ) شتر ماده ٔ سست زنخ که در رفتن زنخ خود را فروهشته دارد. اشتر سرجنبان . اشتری که سر خود را می جنباند در رفتن . (مهذب الاسماء). || دلوی ذقون ؛ دلوی کژلب .
-
شلخف
لغتنامه دهخدا
شلخف . [ ش ِل ْ ل َ ] (ع ص ) مضطرب خلقت . سرجنبان . (ناظم الاطباء). مضطرب خلقت . لغتی است در سلحف . (منتهی الارب ). سِلَّحف . (اقرب الموارد). رجوع به شلحف شود.
-
سرزنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] sarzende ۱. سرحال؛ سرخوش؛ شادمان؛ بانشاط.۲. [قدیمی] معروف؛ نامدار.۳. [قدیمی] متنفذ.۴. [قدیمی] سردسته.۵. [قدیمی] بزرگتر صنف یا طایفه؛ سرجنبان.
-
بیقرة
لغتنامه دهخدا
بیقرة. [ ب َ ق َ رَ ] (ع مص )هلاک گردیدن . || فاسد ساختن . (منتهی الارب )(از لسان العرب ). اصل بیقرة بمعنای فساد و تباهی است : و بیقر الرحل فی ماله ؛ اذا اسرع فیه و افسده . (ازلسان العرب ). || شک کردن در چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مر...