کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سرتاپا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سرتاپا
/sartāpā/
معنی
۱. سراپا؛ از سرتاپا.
۲. (قید) [مجاز] همه؛ همگی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. سراسر
۲. تمام
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سرتاپا
واژگان مترادف و متضاد
۱. سراسر ۲. تمام
-
سرتاپا
لغتنامه دهخدا
سرتاپا. [ س َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) از سر تا پا. (آنندراج ). از کله ٔ سر تا نوک پا : تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری قد اعدای تو سرتاپای چون چنبر سزد. سوزنی .ز سرتاپای این دیرینه گلشن کنم گر گوش داری بر تو روشن . نظامی .نگویم قامتت زیباست یا چشم همه ل...
-
سرتاپا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) sartāpā ۱. سراپا؛ از سرتاپا.۲. (قید) [مجاز] همه؛ همگی.
-
واژههای مشابه
-
یکپارچه (سرتاپا)
دیکشنری فارسی به عربی
مِنْ (قمَِّ) الرّأس إلي أخْمَصِ القدم (أو القَدَمَين)
-
جستوجو در متن
-
سراپا
واژگان مترادف و متضاد
۱. تمام، همه، کل ۲. سرتاپا ۳. سرتاقدم
-
سراپا
فرهنگ فارسی معین
(سَ) (اِمر.) سرتاپا، سرتاپای انسان ، قد و بالا، اندام .
-
مِنْ (قمَِّ) الرّأس إلي أخْمَصِ القدم (أو القَدَمَين)
دیکشنری عربی به فارسی
سرتا پا , از سر تا پا , جملگي , تماماً , يکپارچه (سرتاپا) , شراشر (سراسر) وجود
-
دادبالا
لغتنامه دهخدا
دادبالا. [ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اعتدال قد و موزونی بالا و قامت و آن را دادبود نیز گویند و دادوند، به معنی معتدل که اعتدال داده شده باشد. (انجمن آرا). درستی و اندازه ٔ بالا و سرتاپا که دادوند هم گویند.
-
یک لا
لغتنامه دهخدا
یک لا. [ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) چیزی که یک تا بیشتر نداشته باشد. ضد دولا و مضاعف . (از ناظم الاطباء). || که آسترندارد. یک تو. بی آستر. (یادداشت مؤلف ) : مرغ بریان پیچ در نان تنک کآن بدان از جامه ٔ یک لا خوش است . بسحاق اطعمه .قد صوف سبز سرتاپا خوش اس...
-
آزاد
لغتنامه دهخدا
آزاد. (ص ، اِ) نوعی سوسن و صفتی از آن و آن سوسن سپید است . (قاموس ) : گلبن اندر باغ گوئی کودکی نیکوستی سوسن آزاد گوئی ساقیی زیباستی . فرخی .سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یاراین چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده وآن چنان چو...
-
دلم
لغتنامه دهخدا
دلم . [ دُ ل ُ ] (اِ) جوششی باشد با خارش که پوست را سیاه کند و آنرا به عربی شری گویند. (از برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). فارسی شری باشد، و آن جوشهای کوچک و بزرگ باشد مسطح که کمی به سرخی زند و در آن خارش و سوزش باشد، که بیشتر اوقات دفعةً و ناگهانی پ...
-
فیروز مشرقی
لغتنامه دهخدا
فیروز مشرقی . [ زِ م َ رِ] (اِخ ) تذکره نویسان او را معاصر عمروبن لیث صفاری (265 - 287 هَ . ق .) دانسته و وفات او را در سال 283هَ . ق . نوشته و این ابیات را از او نقل کرده اند:مرغی است خدنگ ای عجب دیدی مرغی که بود شکار او جاناداده پر خویش کرکسش هدیه ...
-
سراپا
لغتنامه دهخدا
سراپا. [ س َ ] (اِ مرکب ) (از: سر+ «َا» واسطه + پا). سراپای . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). همه و تمام . (برهان ). سرتاپا و همه و تمام . (آنندراج ). تمام از اول تا آخر. (غیاث ) : بزندانیان جامه ها داد نیزسراپای و دینار و هرگونه چیز. فردوسی .چو دیدم ک...