کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ستارۀ مقیاس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
comparison star
ستارۀ مقیاس
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] ستارهای که درخشش آن ثابت فرض میشود و درخشش سایر ستارهها در رصدهای نجومی با آن سنجیده میشود
-
واژههای مشابه
-
ستاره
فرهنگ نامها
(تلفظ: setāre) (در نجوم) هر یک از اجسام نورانی آسمان که معمولاً شبها از زمین به صورت نقطههای نورانی چشمک زنِ نسبتاً ساکن دیده میشوند ؛ اختر ، نجم ؛ (به مجاز) بخت و اقبال و نماد شخص مجلس آرا و زیبا رو .
-
ستاره
واژگان مترادف و متضاد
۱. اختر، کوکب، نجم ≠ خورشید، شمس ۲. بخت، اقبال، تقدیر، طالع ۳. آرتیست، هنرپیشه ۴. فرد شاخص ۵. قهرمان
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س َ / س ِ رَ / رِ ] (اِ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. (برهان ). بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن . رجوع شود به ستا و ستاره . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ م...
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س َ رَ / رِ ] (اِ) آستان درِ خانه . (برهان ). رجوع به ستانه و آستانه شود.
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س ِ / س َ رَ / رِ ] (اِ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند.(برهان ). اسم افزاری است از چوب و آهن که بدان جدول کشند. (آنندراج ). س...
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در طیف بزره که در غرب آن قرار گرفته و به جبلة متصل میشود. وادیی است که آن را لحف گویند. (از معجم البلدان ).
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س ِ رَ ] (اِخ ) نام مادر شیخ الرئیس ابوعلی سیناست از اهل افشنه قریه ای نزدیک بخارا. رجوع به شرح حال رودکی سعید نفیسی ص 101 و تتمه ٔ صوان الحکمة ص 39 و تاریخ علوم عقلی صفا ص 206).
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) بازی سیُم نرد که ستا باشد. (برهان ). رجوع به ستا شود.
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) طنبوره و سازی را گویند که سه تار داشته باشد و به این معنی منفصل باید نوشت . (برهان ) (جهانگیری ). از: سه + تار + َه (پسوند نسبت ) = دارای سه سیم . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام ساز که آن را ستار گویند. (غیاث ).ر...
-
ستاره
لغتنامه دهخدا
ستاره . [ س ِ رَ / رِ ] (اِ) اوستا «ستار» ، پهلوی «ستارک « » نیبرگ 207»، هندی باستان «ستر» ، ارمنی «استی » ، کردی «ایستیرک » ، افغانی «ستورایی » و «ستارغا» (چشم )، استی «ستلی » ، وخی «ستار» ، شغنی «شتاری » و «شتیری » ، سریکلی «ختورج » ، منجی «استاری ...
-
ستاره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سینما و تلویزیون] ← ستارۀ سینما
-
ستاره
فرهنگ فارسی معین
(س رِ) [ په . ] (اِ.) 1 - اجرام نورانی در آسمان که نورشان به علت حرارت زیادشان می باشد، بسته به شدت حرارت رنگ ستاره ها فرق می کند. 2 - جرقه . ؛ ~ سهیل بودن کنایه از: کم پیدا و دیریاب بودن .
-
ستارة
دیکشنری عربی به فارسی
کور , نابينا , تاريک , ناپيدا , غير خوانايي , بي بصيرت , کورکردن , خيره کردن , درز يا راه(چيزي را) گرفتن , اغفال کردن , چشم بند , پناه , سنگر , مخفي گاه , هرچيزي که مانع عبور نور شود , پرده , در پوش , سايبان , خيمه , کروک اتومبيل , سايبان گذاشتن , جد...