کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سبنج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سبنج
/sebanj/
معنی
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته میشود و در وسط دو گاو قرار میگیرد و سر آن که آهن شیار است به زمین فرو میرود؛ قلبه.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
harrow
-
جستوجوی دقیق
-
سبنج
لغتنامه دهخدا
سبنج . [ س َ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء ارغیان . (معجم البلدان ).
-
سبنج
لغتنامه دهخدا
سبنج . [ س ِ ب َ ] (اِ) چوب قلبه باشد، و آن چوبی است درازکه بر یک سر آن گاوآهن را نصب کند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند. (برهان ) (آنندراج ) : چون یکی گاو سُروزن شده ای جسته از یوغ و از آماج و سب...
-
سبنج
فرهنگ فارسی معین
(س بَ) (اِ.) چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند؛ چوب قلبه .
-
سبنج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹سپنج› [قدیمی] sebanj چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته میشود و در وسط دو گاو قرار میگیرد و سر آن که آهن شیار است به زمین فرو میرود؛ قلبه.
-
واژههای مشابه
-
سِبَنْج
لهجه و گویش گنابادی
sebanj در گویش گنابادی یعنی اسپند ، دانه های خار های بیابانی که به جهت دوری از چشم زخم و یا برای دعا خوانی و سحر در آتش میاندازند تا بسوزد و بلایا را از زندگی انسان دور کند ، اسفنج
-
واژههای همآوا
-
سِبَنْج
لهجه و گویش گنابادی
sebanj در گویش گنابادی یعنی اسپند ، دانه های خار های بیابانی که به جهت دوری از چشم زخم و یا برای دعا خوانی و سحر در آتش میاندازند تا بسوزد و بلایا را از زندگی انسان دور کند ، اسفنج
-
جستوجو در متن
-
سپنج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] sepanj = سبنج
-
اسفنج
لهجه و گویش گنابادی
esfanj در گویش گنابادی یعنی اسپند ، دانه های خار های بیابانی که به جهت دوری از چشم زخم و یا برای دعا خوانی و سحر در آتش میاندازند تا بسوزد و بلایا را از زندگی انسان دور کند ، سِبَنْج
-
ستنج
لغتنامه دهخدا
ستنج . [ س ِ ت َ / س َ ت َ ] (اِ) چوبی را گویند که زیر آن غلطکها نصب کنند و آن را بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا گردد. (برهان ) (جهانگیری ).رجوع به سبنج و سپنج شود. || ذخیره و پس انداز. (برهان )...
-
اسپند
لغتنامه دهخدا
اسپند. [ اِ پ َ ] (اِ) دانه ای باشد که بجهت چشم زخم در آتش ریزند. (برهان ). حرمل . (تاج العروس ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حرمل احمر. حرمل عامی . حرملة. اسفند. سپند. سِبَنْج و گیاه آن دانه ، رَضرضه است . (بحر الجواهر) : ای سپندی منشین خیز و سپند آر سپندت...
-
سپنج
لغتنامه دهخدا
سپنج . [ س ِ پ َ ] (اِ) مهمان . (برهان ) : ببازارگان گفت ما را سپنج توان کرد کز ما نبینی تو رنج . فردوسی . || عاریت . (برهان ) : نخواهم که باشد مرا بوم و گنج زمان و زمین از تو دارم سپنج . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 617). || کنایه از دنیا. (آنندراج )....