کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سایه برداشتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سایه شکن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . ش کَ)(ص فا.) روشن کننده .
-
سایه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . گِ رِ تَ)(مص ل .) پناه بردن .
-
سایه آمیز
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص .) مجازاً، ناخالص .
-
سایه افکندن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . اَ کَ دَ) (مص ل .) حمایت کردن .
-
سایه پوش
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) سایبان .
-
سبک سایه
فرهنگ فارسی معین
( ~ . یَ یا یِ) (ص مر.) کنایه از: زودگذر.
-
گران سایه
فرهنگ فارسی معین
( ~ . یِ) (ص مر.) کنایه از: شخص عالی مق ام .
-
سایه ٔ خدا
لغتنامه دهخدا
سایه ٔ خدا. [ ی َ / ی ِ ی ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از پادشاه و این ترجمه ٔ ظل اﷲ است .(آنندراج ). پادشاه عصر. (ناظم الاطباء) : اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایه ٔ خدا. سعدی (گلستان ).رجوع به سایه شود.
-
سایه افکندن
لغتنامه دهخدا
سایه افکندن . [ ی َ / ی ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سایه گستردن . اظلال . (تاج المصادر بیهقی ) : کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکندباغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.منوچهری .گر چه دیوار افکند سایه درازباز گردد سوی او آن سایه باز. مولوی . || توجه ن...
-
سایه انداختن
لغتنامه دهخدا
سایه انداختن . [ ی َ / ی ِ اَ ت َ] (مص مرکب ) اظلال . سایه افکندن . سایه گستردن : سحاب شب سایه ٔ مشکفام ... انداخت . (ظفرنامه ). || عارض شدن . پیدا شدن : دنبال این حادثه ٔ الم رسان و واقعه ای که سایه انداخت به آنچه خدا آن را خواسته است . (تاریخ بیهقی...
-
سایه برافکندن
لغتنامه دهخدا
سایه برافکندن . [ ی َ / ی ِ ب َ اَک َ دَ ] (مص مرکب ) سایه افکندن . سایه انداختن . || توجه نمودن . (غیاث ) (آنندراج ) : غارت دل میکنی شرط وفا نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین .خاقانی .
-
سایه برفکندن
لغتنامه دهخدا
سایه برفکندن . [ ی َ / ی ِ ب َ ف َ /ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عنایت کردن . تفقد کردن . التفات نمودن : تو همایی و من خسته ٔ بیچاره گداپادشاهی کنم ار سایه بمن برفکنی . سعدی (طیبات ).رجوع به سایه برافکندن شود.
-
سایه بریدن
لغتنامه دهخدا
سایه بریدن . [ ی َ / ی ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) لطف خود را قطع کردن : گشت چو قلب همه نقدآزمای سایه بریدم ز همه چون همای .امیرخسرو (از آنندراج ).
-
سایه فکندن
لغتنامه دهخدا
سایه فکندن . [ ی َ / ی ِ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پرتو افکندن : می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکندگفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم . معروفی بلخی .هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکندبیدلی خسته کمربسته ٔ جوزا برخاست . سعدی . || عنایت و توجه داشتن : چون ه...
-
سایه کردن
لغتنامه دهخدا
سایه کردن . [ ی َ / ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )سایه دادن . سایه افکندن . سایه انداختن : تو مرغان را همی سایه کنی امروز اگر روزی ترا سایه همی کردند و او را نیز مرغانش . ناصرخسرو.آفتاب زندگانی بر لب بام آمده ست سایه خواهی کرد کی ای سروبالا بر سرم . صائب (ا...