کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سایم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سایم
معنی
(یِ) [ ع . سائم ] (اِفا.) چرنده . ج . سوایم (سوائم ).
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سایم
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . سائم ] (اِفا.) چرنده . ج . سوایم (سوائم ).
-
سایم
لغتنامه دهخدا
سایم . [ ی ِ ] (ع ص ) رجوع به سائم شود.
-
واژههای مشابه
-
آیم سایم
لغتنامه دهخدا
آیم سایم . [ ی َ ی َ ] (ق مرکب ، از اتباع ) در تداول عامه ، گاه گاه . با فاصله های زمانی دور. || به نُدرت .
-
واژههای همآوا
-
صایم
واژگان مترادف و متضاد
روزهدار، روزهگیر، صائم ≠ روزهخور
-
صایم
لغتنامه دهخدا
صایم . [ ی ِ ] (ع ص ) رجوع به صائم شود.
-
صایم
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . صائم ] (اِفا.) روزه دار.
-
جستوجو در متن
-
دست سای
لغتنامه دهخدا
دست سای . [ دَ ] (نف مرکب ) دست ساینده . || نکته گیر : قلم درکش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نسایم .نظامی .
-
حرف گیر
لغتنامه دهخدا
حرف گیر. [ ح َ ] (نف مرکب ) عیب گیرنده . عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده . (شرفنامه ٔ منیری ). خرده گیر. نقاد سخن . ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن : قلم درکش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم . نظامی .خدایا حرفگیران در کمینندحصاری ده که ...
-
ساییدن
لغتنامه دهخدا
ساییدن . [ دَ ] (مص ) مالیدن . (آنندراج ). لمس کردن . بسودن . دست زدن . (ولف ) : برو پیش او تیز و بنمای چهربیارای و میسای رویش بمهر. فردوسی .اگر نیم از این پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش . فردوسی .سرش می بساید بچرخ بلندهمیدون بود بیخ او ارجمند....
-
شایستن
لغتنامه دهخدا
شایستن . [ ی ِ ت َ ] (مص ) لایق و درخور بودن . (بهار عجم ). سزاوار بودن . لایق و متناسب بودن . لیاقت داشتن . ارزیدن . (ناظم الاطباء). روا بودن . مشتقات این مصدر چنانکه در حاشیه ٔ مربوط به لغت «شاید» یادآور شدیم گاه بصورت وجه مصدری آید و جمله ٔ مرکب س...
-
درکشیدن
لغتنامه دهخدا
درکشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ](مص مرکب ) کشیدن . ساختن . برآوردن . محیط کردن . گرد چیزی درآوردن ، چون دیوار و سور : حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری به گرد این همه در کشیده به یک باره . (حدود العالم ). باکالیجار بترسید و سوری استو...