کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ساکن کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
ساکن کردن
مترادف و متضاد
۱. سکنادادن، مسکن دادن
۲. تختقاپو کردن
۳. مستقر کردن
۴. آرام کردن، فرو نشاندن، تسکین دادن
دیکشنری
domicile, settle
-
جستوجوی دقیق
-
ساکن کردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. سکنادادن، مسکن دادن ۲. تختقاپو کردن ۳. مستقر کردن ۴. آرام کردن، فرو نشاندن، تسکین دادن
-
ساکن کردن
لغتنامه دهخدا
ساکن کردن . [ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سکونت دادن . || تسکین دادن . فرونشاندن . || آرامش خاطر بخشیدن . مطمئن کردن : هر که ترسد، مر ورا ایمن کنندمرد دل ترسنده را ساکن کنند. مولوی .رجوع به ساکن شود.
-
ساکن کردن
دیکشنری فارسی به عربی
مقعد
-
واژههای مشابه
-
گوی ساکن
لغتنامه دهخدا
گوی ساکن . [ ی ِ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از کره ٔ زمین است . (برهان قاطع). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء). || نقطه هایی را گویند که بر خط گذارند. (برهان قاطع). نقطه . عجمه . نقطه که بر زبر یا زیر حروف نهند تشخیص حروف مشابه را چنانکه نقطه ٔ «...
-
standing wave
موج ساکن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] موج ناروندهای که بعضی نقاط آن بدون ارتعاش است و در فاصلۀ بین آنها نواحیای با حداکثر ارتعاش دیده میشود
-
ساکن رگ
لغتنامه دهخدا
ساکن رگ . [ ک ِ رَ ] (اِ مرکب ) عرق ساکن . ورید. رجوع به ساکن شود.
-
ساکن ساختن
لغتنامه دهخدا
ساکن ساختن . [ ک ِ ت َ ] (مص مرکب ) تسکین دادن . فرونشاندن . رفع : داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار، و ساکن ساختن و فرونشاندن بلیه ٔ دشوار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
-
ساکن شدن
لغتنامه دهخدا
ساکن شدن . [ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . مستقر شدن . جای گرفتن : حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود در کن فکان . مولوی . || ایستادن : ساکن نمیشود نفسی آب چشم من کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود. سعدی (خواتیم ). || تسکین یافتن . آرام...
-
ساکن گردیدن
لغتنامه دهخدا
ساکن گردیدن . [ ک ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . سکونت گزیدن . || ایستادن . || تسکین یافتن . رفع شدن . آرام گرفتن : طفل را چون شکم بدرد آمدهمچو افعی ز رنج اندرپیخت گشت ساکن ز درد چون داروزن بماچوچه در دهانش ریخت . پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ...
-
ساکن الطایر
لغتنامه دهخدا
ساکن الطایر. [ ک ِ نُطْ طا ی ِ ] (ع ص مرکب ) با تمکین .
-
ساکن گشتن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . گَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - مسکن گزیدن . 2 - آرام شدن ، آرامش یافتن .
-
ساکن اصلي
دیکشنری عربی به فارسی
بومي , اصلي , سکنه اوليه , اهل يک اب و خاک , ساکن اوليه , اهلي , قديم , گياه بومي
-
ساکن الجزيرة
دیکشنری عربی به فارسی
جزيره نشين
-
static electricity
الکتریسیتۀ ساکن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] جمعشدگی بارهای الکتریکی ساکن در مواد عایق و خازن و مانند آنها