کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سامانگریز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) دیهی بزرگ است در حوالی خرقانین . هوایش بسردی مایل است و آبش هم از آن کوه و با آب مزدقان پیوسته بساوه رود. حاصلش غله و انگور و اندکی میوه بود حقوق دیوانیش یک هزار و دویست دینار است . (نزهة القلوب ص 73). رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه ص 9...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) قریه ای از توابع بلخ . (معجم البلدان ) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314).
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) قصبه ای است از دهستان لار بخش حومه ٔ شهرستان شهرکرد. واقع در 12 هزارگزی شمال شهرکرد متصل به راه فرعی نجف آباد به شهرکرد. هوای آن معتدل و دارای 5200 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشودو محصول آن غلات ، حبوب ، برنج ، باغات ...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) محله ای است به اصفهان از آن محله است احمدبن علی صحاف . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). و در تقسیمات جغرافیایی امروز جزو چهار محال خاک بختیاری است و هنوز قریه ای آبادان است و عمان سامانی و دهقان سامانی از شعرای معروف قرن اخیر از آن دیار...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند. (برهان ) (رشیدی ). نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند. (آنندراج ). نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی . (صحاح الفرس ). سامان از تخم بهر...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) نام قصبه ای است به هرات . (دمشقی ). قریه ای است بنواحی سمرقند. (معجم البلدان ). رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود.
-
سامان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sāmān] sāmān ۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگانی.۲. افزار کار.۳. باروبنۀ سفر.۴. کالا.۵. آراستگی و نظم: ◻︎ گهی بر درد بیدرمان بگریم / گهی بر حال بیسامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲).۶. [قدیمی] آراموقرار: ◻︎ کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در...
-
گریز
دیکشنری فارسی به عربی
استطراد , تلميح , تهرب , رجل , طيران , مهرب , هروب
-
سامان
دیکشنری فارسی به عربی
اثاث , راحة , طلب
-
سامان
واژهنامه آزاد
به معنی ضلع.
-
گریز زدن
لغتنامه دهخدا
گریز زدن . [ گ ُ زَ دَ ] (مص مرکب ) گفتاری را منتهی به موضوع دیگر که مقصود بالذات بود کشانیدن . همیشه سخن را بمطلوب خود منتهی کردن . مطلبی را به مطلب دیگر پیوستن با تناسب . به تناسبی بگفتار دیگر پرداختن چنانکه روضه خوانان از حکایتی به واقعه ٔ کربلا ی...
-
کانی سامان
لغتنامه دهخدا
کانی سامان . (اِخ ) دهی است از دهستان ولیسه ٔ بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8هزارگزی باختر دژ شاپور، باختر دریاچه ٔ زری وار. ناحیه ای است واقع در دامنه ، سردسیر، مرطوب و دارای 450 تن سکنه . از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات ، حبوب ،لبنیات ، توتون...
-
escape note, échappée (fr.)
گریز 1
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] نُتی غیراصلی که با یکی از نُتهای اصلی پیش یا پس از خود فاصلۀ پیوسته و با دیگری فاصلۀ گسسته دارد
-
گریز 2
واژههای مصوّب فرهنگستان
[رایانه و فنّاوری اطلاعات] ← کلید گریز
-
centrifuge 2
گریز دادن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[شیمی] عمل جدا کردن مواد با استفاده از گریزانه