کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سامان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سامان
/sāmān/
معنی
۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگانی.
۲. افزار کار.
۳. باروبنۀ سفر.
۴. کالا.
۵. آراستگی و نظم: ◻︎ گهی بر درد بیدرمان بگریم / گهی بر حال بیسامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲).
۶. [قدیمی] آراموقرار: ◻︎ کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی: مجمعالفرس: سامان).
۷. [قدیمی] اندازه و نشانه: ◻︎ میان بربسته بر شکل غلامان / همیشد ده به ده سامان به سامان (نظامی: مجمعالفرس: سامان).
〈 سامان دادن: (مصدر متعدی) نظم و ترتیب دادن و آراستن؛ سروصورت دادن.
〈 سامان گرفتن: (مصدر لازم)
۱. سامان یافتن؛ سروسامان یافتن.
۲. نظم و ترتیب پیدا کردن؛ سرو صورت به خود گرفتن.
۳. صاحب خانه و زندگانی شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه
۲. ابزار، اثاث، اسباب، وسایل
۳. انتظام، ترتیب، نظام، نظم
۴. خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل
۵. کالا، متاع
۶. ثروت، دولت، مکنت
۷. رواج، رونق، آرام، راحت، قرار
۸. منطقه، مکا
فعل
بن گذشته: سامان پذیرفت
بن حال: سامان پذیر
دیکشنری
order, prosperity
-
جستوجوی دقیق
-
سامان
فرهنگ نامها
(تلفظ: sāmān) سرزمین ، ناحیه ، محل ، مکان ؛ ترتیب و روش چیزی یا کاری ، ثروت ، دارایی ، قوت ، توانایی ؛ (در قدیم) صبر ، آرام و قرار ؛ (در اعلام) جدِ خاندان سامانی که او را ' سامان خدات' میگفتند .
-
سامان
واژگان مترادف و متضاد
۱. خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه ۲. ابزار، اثاث، اسباب، وسایل ۳. انتظام، ترتیب، نظام، نظم ۴. خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل ۵. کالا، متاع ۶. ثروت، دولت، مکنت ۷. رواج، رونق، آرام، راحت، قرار ۸. منطقه، مکا
-
سامان
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) 1 - اسباب ، لوازم . 2 - وسایل زندگی ، باروبنه . 3 - متاع ، کالا. 4 - آراستگی ، نظم . 5 - رواج و رونق . 6 - آرام ، قرار. 7 - مکان ، محل . 8 - تدارک .
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِ) پهلوی سامان ، ارمنی سَهْمَن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه ٔ سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن ، نزول ) قطعی نیست : بوقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان با نهادو سامان بود. کسائی (از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ).ترتیب و اس...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) ابن عبدالملک سامانی . محدث است . (منتهی الارب ).
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده . (تاریخ گزیده ص 86).
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) دهی است از دهستان هلیلان بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. واقع در 31 هزارگزی جنوب خاوری هرسم و 13 هزارگزی شاه بداغ . هوای آن معتدل و دارای 365 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات ، لوبیا، لبنیات ، و شغل اهالی زراعت...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) دیهی بزرگ است در حوالی خرقانین . هوایش بسردی مایل است و آبش هم از آن کوه و با آب مزدقان پیوسته بساوه رود. حاصلش غله و انگور و اندکی میوه بود حقوق دیوانیش یک هزار و دویست دینار است . (نزهة القلوب ص 73). رجوع به اخبارالدولة السلجوقیه ص 9...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) قریه ای از توابع بلخ . (معجم البلدان ) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314).
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) قصبه ای است از دهستان لار بخش حومه ٔ شهرستان شهرکرد. واقع در 12 هزارگزی شمال شهرکرد متصل به راه فرعی نجف آباد به شهرکرد. هوای آن معتدل و دارای 5200 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشودو محصول آن غلات ، حبوب ، برنج ، باغات ...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) محله ای است به اصفهان از آن محله است احمدبن علی صحاف . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). و در تقسیمات جغرافیایی امروز جزو چهار محال خاک بختیاری است و هنوز قریه ای آبادان است و عمان سامانی و دهقان سامانی از شعرای معروف قرن اخیر از آن دیار...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند. (برهان ) (رشیدی ). نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند. (آنندراج ). نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی . (صحاح الفرس ). سامان از تخم بهر...
-
سامان
لغتنامه دهخدا
سامان . (اِخ ) نام قصبه ای است به هرات . (دمشقی ). قریه ای است بنواحی سمرقند. (معجم البلدان ). رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود.
-
سامان
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: sāmān] sāmān ۱. اسباب خانه؛ لوازم زندگانی.۲. افزار کار.۳. باروبنۀ سفر.۴. کالا.۵. آراستگی و نظم: ◻︎ گهی بر درد بیدرمان بگریم / گهی بر حال بیسامان بخندم (سعدی۲: ۴۹۲).۶. [قدیمی] آراموقرار: ◻︎ کسی که سایهٴ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در...