کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سالار قوم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سالار حج
لغتنامه دهخدا
سالار حج . [ رِ ح َج ج ] (اِخ ) یکی از اوتاد است و گور او در بخارااست در جانب قبله مزار امام ابوبکر فضل . گویند آن بزرگ سی و پنج حج گزارده است . (تاریخ ملازاده ص 33).
-
سالار خوان
لغتنامه دهخدا
سالار خوان . [ رِ خوا / خا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوانسالار باشد که سفره چی است و در هندوستان چاشنی گیر خوانند. (برهان ). بکاول و چاشنی گیر. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ). چاشنی گیر و بترکی بکاول خوانند. (جهانگیری ). مائده سالار. حاکم مطبخ : بیا...
-
سالار زیی
لغتنامه دهخدا
سالار زیی . [ زِ ] (اِخ ) علاقه ای است بفاصله هفت هزار و پانصدگزی در شمال شرق قلعه ٔشرتان در علاقه ٔ اسمار مربوط حکومت کلان کنرهای ولایت مشرقی که بین تخمین 71 درجه و 21 دقیقه و 45 ثانیه طول البلد شرقی و 34 درجه و 58 دقیقه و 49 ثانیه عرض البلد شمالی و...
-
سالار قافله
لغتنامه دهخدا
سالار قافله . [ رِ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشرو قافله و قافله باشی . (رشیدی ) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان . (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار. رجوع به سالار شود.
-
سالار گشتن
لغتنامه دهخدا
سالار گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پیشوا گشتن . سردار شدن . رئیس شدن . بمقام ریاست رسیدن : چو تو سالار دین و علم گشتی شود دنیارهی پیش تو ناچار.ناصرخسرو.
-
سالار لشکر
لغتنامه دهخدا
سالار لشکر. [ رِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) وازع . (منتهی الارب ). امیر لشکر. فرمانده ٔ سپاه . سردار سپاه . فرمانده ٔ لشکر. رجوع به سالار شود.
-
سالار محله
لغتنامه دهخدا
سالار محله . [ م َ ح َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشت سر بخش مرکزی شهرستان آمل در سه هزار و پانصدگزی خاور آمل متصل به آبادی بوران واقع شده است . هوای آن معتدل و دارای 150 تن سکنه است . آب آنجا از رودخانه ٔ هراز تأمین میشود و محصول آنجا ...
-
سالار مغنیان
لغتنامه دهخدا
سالار مغنیان . [رِ م ُ غ َن ْ نی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عنوان مزامیر 61 است و این لفظ در حبقوق 3:19 مقصود اسباب موزیک تارداری است که عبرانیان بکار میبردند و بتوسط آن مزامیر را میسراییدند. اول سموئیل 18:6 مزامیر 28:25ایوب 30:9 مزامیر 77:6 وابی ارم...
-
قافله سالار
لغتنامه دهخدا
قافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهسته که در کوه و کمر بازپسانند. سعدی .پیشوای دو جهان قافله سالار وجودکوست مقص...
-
کارخانه سالار
لغتنامه دهخدا
کارخانه سالار. [ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد، واقع در 20هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 5هزارگزی باختر شوسه ٔ بروجرد. جلگه .هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 163 تن باشد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات است و شغل اهالی زراعت م...
-
میرعزیزی سالار
لغتنامه دهخدا
میرعزیزی سالار. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان ، واقع در 16هزارگزی شمال خاوری کوزران با 200 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قره سو و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
-
میده سالار
لغتنامه دهخدا
میده سالار. [ م َ دَ / م ِ دِ ] (ص مرکب ) خوانسالار. || نانوا و نان پز. (ناظم الاطباء). نان پز و ناظر و طباخ . (از آنندراج ) (انجمن آرا). شخصی را گویند که نان می پزد. (آنندراج ) (برهان ). نان پز را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) : آفاق را از جرم خور هم قرص...
-
مائده سالار
لغتنامه دهخدا
مائده سالار. [ ءِ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سفره چی را گویند و در هندوستان چاشنی گیر خوانند. (برهان ) (آنندراج ). سفره چی و چاشنی گیر. مائده نه . (ناظم الاطباء). خوانسالار : تا هشت بهشت آمد یک مائده ٔ بزمت شد مائده سالارت سالار همه عالم . خاقانی ...
-
مطبخ سالار
لغتنامه دهخدا
مطبخ سالار. [ م َ ب َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) سالار و رئیس مطبخ پادشاه یا امیری . رئیس آشپزخانه ٔ بزرگ یا فرمانروائی : بل یکی مطبخ خونست ز بهر مااین جهان و تو یکی مطبخ سالاری . ناصرخسرو.آنگاه جگر را بیافرید در غایت گرمی و آن را مطبخ سالار دل گردانیده و...
-
اخترشماران سالار
لغتنامه دهخدا
اخترشماران سالار. [ اَ ت َش ُ ] (اِ مرکب ) رئیس ستاره شماران . اخترماران سالار.